کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ادب طراز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ادب طراز
لغتنامه دهخدا
ادب طراز. [ اَ دَ طِ / طَ ] (نف مرکب ) استاد. معلم : یکچند ادب طراز دیرین انگیخت حدیث تلخ و شیرین .فیضی .
-
واژههای مشابه
-
آدب
لغتنامه دهخدا
آدب . [ دِ ] (ع ص ) بمیهمانی خواننده . میزبان .
-
عشر ادب
لغتنامه دهخدا
عشر ادب . [ ع َ رِ اَ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سبق ادب ، و عشر ده آیت را هم گویند. (آنندراج ). رجوع به عُشر شود : عشر ادب خوانده ز سبع سماعذر قدم خواسته از انبیا.نظامی .
-
ادب کردن
فرهنگ واژههای سره
فرهیختن، فرهیزش
-
ادب آموز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'adab[']āmuz ۱. آنکه علم ادب درس میدهد؛ آنکه درس ادب و اخلاق میدهد.۲. استاد؛ معلم.۳. کسی که ادب فرامیگیرد؛ شاگرد؛ متعلم.
-
ادب پذیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] 'adabpazir آنکه میتواند ادب یاد بگیرد.
-
ادب پرور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] 'adabparvar آنکه ادیبان و اهل ادب را دوست دارد و آنان را تشویق و ترغیب میکند؛ دوستدار دانش و فرهنگ.
-
ادب خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] 'adabxāne ۱. [منسوخ] دبستان؛ مکتب؛ مدرسه.۲. [قدیمی] مستراح.
-
بی ادب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bi'adab ۱. بیدانش.۲. بیفرهنگ.۳. بیتربیت.۴. گستاخ.
-
ادب دیدن
فرهنگ فارسی معین
(اَ دَ. دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) ادب شدن ، تنبیه شدن .
-
ادب کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) مجازات کردن .
-
ادب ساز
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص فا.)ادب سازنده ، تربیت کننده .
-
بی ادب
فرهنگ فارسی معین
(اَ دَ) [ فا - ع . ] (ص مر.) 1 - بی دانش . 2 - بی تربیت . 3 - گستاخ ، جسور.
-
تارک ادب
لغتنامه دهخدا
تارک ادب . [ رِ اَ دَ ] (ص مرکب ) بی ادب . (آنندراج ) (فرهنگ نفیسی ). گستاخ و بدخوی . (فرهنگ نفیسی ) : در هند که زادگانْش تارک ادب اندلبریز جهالت اند و فاضل لقب انداوساطالناس چون از اول همه حشواشراف همه سید و قنبرنسب اند. واله هروی (ازآنندراج ). رجوع...