کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
احمر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
احمر
/'ahmar/
معنی
سرخرنگ.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
سرخ، قرمز، لالهفام، لالهگون، لالهگون، سرخفام
برابر فارسی
سرخ
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
احمر
واژگان مترادف و متضاد
سرخ، قرمز، لالهفام، لالهگون، لالهگون، سرخفام
-
احمر
فرهنگ واژههای سره
سرخ
-
احمر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] 'ahmar سرخرنگ.
-
احمر
فرهنگ فارسی معین
(اَ مَ) [ ع . ] (ص .) سرخ .
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی . مکنی به ابوعبداﷲ مولی بجلی . ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنفی الامامیه آورده و گفته است : اصل او از کوفه است و مسکن او گاه کوفه و گاه بصره بود و از اهل بصره ابوعبیدة معم...
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الحارث . رجوع به احمر سبیع... شود.
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن دَحنه . شاعریست از عرب .
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سوأبن عدی ّ. صحابی است .
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قَطَن همدانی . صحابی است .
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است . و صاحب تاج العروس نیز برمز «م » یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه ٔ قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن سلیم . صحابی است .
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً منکراًلایخفی مکانه ... فاذا بُیّت الحی ّ صرخوا: یا احمر! فیثور مثل الأسد لایقوم لسبیله شی ٔ. و «احمر بأسا» چنا...
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقه ٔ صالح است . (الموشح ).
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) سبیعبن الحارث ملقب بذوالخمار. رجوع بامتاع الاسماع جزء1 ص 401 شود.
-
احمر
لغتنامه دهخدا
احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) فرغانی بصری . رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.