کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابورافع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) ابراهیم . صحابی است . رجوع به ابورافع هرمز شود.
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) اسلم قبطی . مولی رسول صلوات اﷲعلیه . صحابی است . رجوع به ابورافع هرمز... شود.
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) اسماعیل بن رافع. محدث است .
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) الصائغ، نفیع. از علمای تابعین است و درک جاهلیت نیزکرده است . ثابت البنانی و قتاده از او روایت کنند.
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) مولی ام السلمه ، عبداﷲبن رافع. تابعی است . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 137 شود.
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) مولی رسول اﷲ و یا مولی العباس . صحابی است . رجوع به ابورافع هرمز... شود.
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (اِخ ) هرمز یا ابراهیم یا اسلم قبطی . یکی از صحابه و مولی رسول صلی اﷲعلیه وآله . بطوری که از فهرست نجاشی معلوم میشود او نخستین کس است که در اسلام فقه نوشت و کتاب او موسوم به کتاب السنن والاحکام والقضایا است . ابورافع با امیرالمؤم...
-
ابورافع
لغتنامه دهخدا
ابورافع. [ اَ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) ابن عرس . راسو. موش خرما. ابوالحکم . (المزهر).
-
جستوجو در متن
-
ابراهیم
لغتنامه دهخدا
ابراهیم . [ اِ ] (اِخ ) ابورافع. از صحابه ٔ رسول صلوات اﷲعلیه . رجوع به ابورافع شود.
-
اسماعیل
لغتنامه دهخدا
اسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن رافع مکنی به ابورافع. محدث است .
-
ابوالحکم
لغتنامه دهخدا
ابوالحکم . [ اَ بُل ْ ح َ ک َ ] (ع اِ مرکب ) یوز. فهد. ابوسهیل . (مهذب الاسماء). || ابن عرس . ابورافع. (المزهر).
-
قبطی
لغتنامه دهخدا
قبطی . [ ق ِ طی ی ] (اِخ ) ابورافع. مولای رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم . در نام او اختلاف است . گویند اسلم یا هرمز یا ابراهیم یا ثابت بوده است . (سمعانی ).
-
تلو
لغتنامه دهخدا
تلو. [ ت ُ ] (اِ) پایین تیر باشد جایی که پی در آن پیچند و رنگ کنند و پیکان مضبوط سازند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ). پایین تیره . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) : تیر اندر قلب دشمن تا تلومیخلد چونانکه در چشمش تلو.ابورافع (از ف...
-
رافعی
لغتنامه دهخدا
رافعی . [ ف ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به ابورافع. و او جد ابراهیم بن علی بن حسن بن علی بن ابی رافع رافعی مدنی بود. (از انساب سمعانی ). || منسوب به رافع. (از لباب الانساب ج 1). || منسوب به رافع بن سیار. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360 شود.