کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابعد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
عباد
لغتنامه دهخدا
عباد. [ ع َب ْ با ] (اِخ ) دهی است به مرو که اهل محل آن را شنک عباد نامند و محدثان سِنج عباد نویسند.فاصله ٔ آن تا مرو 4 فرسخ است . (از معجم البلدان ).
-
عباد
لغتنامه دهخدا
عباد. [ ع ِ ] (اِخ ) قبیله های پراکنده از تازیان که در حیره بر نصرانیت مجتمع شدند. (منتهی الارب )(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از معجم قبائل العرب ). و نسبت به آن عبادی است . رجوع به عبادی شود.
-
عباد
لغتنامه دهخدا
عباد. [ ع ُب ْ با ] (ع ص ، اِ) ج ِ عابد. (ناظم الاطباء). رجوع به عابد شود.
-
عباد
لغتنامه دهخدا
عباد. [ع َب ْ با ] (اِخ ) ابن عوام بن عبداﷲ کلابی واسطی ، مکنی به ابوسهل از رجال حدیث و ثقات بود وی به تشیع تظاهر میکرد. هارون الرشید وی را به زندان افکند و به سال 185 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از الاعلام زرکلی ).
-
عباد
لغتنامه دهخدا
عباد. [ع ِ ] (ع اِ) ج ِ عبد. بندگان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به عبد شود.
-
آباد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: āpāt، مقابلِ ویران] 'ābād ۱. ویژگی جایی که مردم در آن زندگی میکنند: ◻︎ مانند تو آدمی در آباد و خراب / باشد که در آیینه توان دید و در آب (سعدی۲: ۷۱۵).۲. ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است؛ خُرم: ◻︎ بدو گفت کای خواجهٴ ...
-
آباد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ اَبَد] [قدیمی] 'ābād = ابد
-
آباد
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) 1 - معمور، دایر. 2 - مزروع ، کاشته . 3 - پر، سرشار. 4 - سالم . 5 - منظم ، سامان . 6 - شادمان ، خرم . 7 - مرفه .
-
آباد
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] ( اِ.) جِ ابد؛ جاوید بودن ها.
-
عباد
فرهنگ فارسی معین
(عُ بّ) [ ع . ] (اِ.) جِ عابد؛ عبادت کنندگان .
-
عباد
فرهنگ فارسی معین
(عِ) [ ع . ] (اِ.) جِ عبد؛ بندگان .
-
عباد
فرهنگ فارسی معین
(عَ بّ) [ ع . ] (ص .) بسیار عبادت کننده .
-
آباد
لغتنامه دهخدا
آباد. (اِخ ) نام شهری کوچک بر ساحل یمین نهر ناری در بلوچستان . || نام قصبه ٔ کوچکی در سند یعنی درشمال غربی هندوستان . || نام ناحیتی در ناحیه ٔ سبلان کوه نزدیک ارجاق و پیشکین . (نزهةالقلوب ).
-
آباد
لغتنامه دهخدا
آباد. (ص ) (از پهلوی آپاتان ، شاید مرکب از آو + پاته ) عامر. عامره . معمور. معموره . مزروع . آبادان . مسکون . مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب : ز توران زمین تا بسقلاب و روم ندیدند یک مرز آباد و بوم . فردوسی .یکایک همه نام وکین توختیم همه شه...
-
آباد
لغتنامه دهخدا
آباد. (ع اِ) ج ِ ابد.- ابدالاَّباد ؛ همیشه .