کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ابس
لغتنامه دهخدا
ابس . [ اَ ] (ع اِ) قحط. || جای درشت . || سنگ پشت نر.
-
ابس
لغتنامه دهخدا
ابس . [ اَ ] (ع مص ) سرزنش کردن . خوار کردن . شکستن کسی را. خوار شمردن . خرد و حقیر پنداشتن . || درشتی کردن . (زوزنی ). || ترساندن . || بند کردن . || پیش آمدن کسی را بمکروه . غلبه کردن . قهر کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
ابس
لغتنامه دهخدا
ابس . [ اِ ] (ع اِ) اصل بد. || جای درشت .
-
واژههای مشابه
-
آبس
لغتنامه دهخدا
آبس . [ ب ِ ] (اِخ ) در شرفنامه مسطور است که نام شهری است . (از فرهنگ شعوری ). و ممکن است تصحیف ابسس (صورتی از افسس ) باشد. رجوع به افسس شود.
-
واژههای همآوا
-
عبث
لغتنامه دهخدا
عبث . [ ع َ ب َ ](ع ص ، اِ) هزل . (اقرب الموارد). هرز. (منتهی الارب ). || (مص ) کاری کردن که فایده آن معلوم نباشد یا فاعل آن را غرض درستی نبود. (اقرب الموارد).- عبث گفتن ؛ بی معنی و لاطائل حرف زدن . (ناظم الاطباء).
-
عبث
واژگان مترادف و متضاد
باطل، بیثمر، بیفایده، بینفع، بیهوده، حرفمفت، مزخرف، هدر، هرز، هرزه، یاوه ≠ مثمر
-
عبس
واژگان مترادف و متضاد
اخم، ترشرویی
-
عبث
فرهنگ واژههای سره
بیهوده، گزاف
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی است . (معجم البلدان ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) محله ای است به کوفه وبنی عبس بن بغیض بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (ع اِ) گیاهی است ، به فارسی شاپاپک یا سیسنبر و به مصر یرنوف نامند. (منتهی الارب ). رستنی است . فارسی آن سابانک است یا سیسنبر است و در مصر به یرنوف معروف است . (اقرب الموارد). در تحفه ذیل نوف آرد: به فارسی شابانک و معرب از او شاباسنج است...
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (ع مص ) ترش کردن روی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (المنجد).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) ابن بغیض بن ریث بن غطفان . از عدنان . جد جاهلی است پسران او عبسیون اند و عنترةبن شداد به آن منسوب است . مسکن آنها ابتدا به نجد بود پس از اسلام پراکنده شدند و هیچ یک از آنان بدانجا نماندند. (از الاعلام زرکلی ) (معجم البلدان ).