کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آکنده گوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آکنده کرد
دیکشنری فارسی به عربی
أَترَعَ
-
گل آکنده کردن
لغتنامه دهخدا
گل آکنده کردن . [ گ ِک َ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از گل پر کردن . آلوده کردن به گل . || به گور کردن : چو بدخواه را در گل آکنده کردپراکندگان را پراکنده کرد.نظامی .
-
جستوجو در متن
-
آگنده گوش
لغتنامه دهخدا
آگنده گوش . [ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) رجوع به آکنده گوش شود.
-
گوش
لغتنامه دهخدا
گوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه ، پهلوی گوش ، پارسی باستان گئوشه ، هندی باستان...
-
اغضف
لغتنامه دهخدا
اغضف . [ اَ ض َ ] (ع ص ) سگ دراز و فروهشته گوش . ج ، غُضف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوش فروهشته از سگان . المسترخی الاذن من الکلاب . مؤنث : غَضْفاء. ج ، غُضف . (از اقرب الموارد). سست گوش . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || ...
-
پریشیده
لغتنامه دهخدا
پریشیده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) پراشیده . پریشان شده . متفرق گشته . متفرق ساخته . پراکنده شده : گفت بر پرنیان ریشیده طبل عطار شد پریشیده . عنصری .پریشیده عقل و پراگنده هوش ز قول نصیحت گر آکنده گوش . سعدی (بوستان ). || افشانده . برباد داده :برون آمد...
-
آدرم
لغتنامه دهخدا
آدرم . [ رَ ] (اِ) نمدزین . آدرمه . آترمه . ادرمه . آشرمه : مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم . مختاری غزنوی .دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه . شرف الدین شفروه .|| سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و...
-
مردک
لغتنامه دهخدا
مردک . [ م َ دَ ] (اِ مصغر) (از: مرد + «ک » علامت تصغیر یا تحقیر) به معنی مرد خرد. مرد کوچک . مرد حقیر. مرد پست و فرومایه : ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان . فردوسی .فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک [ ا...
-
فربی
لغتنامه دهخدا
فربی . [ ف َ ] (ص ) به معنی فربه باشدکه در مقابل لاغر است . (برهان ). از اوستا تروپیثوه ، پهلوی فرپیه ، هندی باستان پراپیتو ، وخی فربی ، سریکلی فربه ، در اوراق مانوی به پارتی فربیو به معنی چاق است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). از: فر + پیه ؛ به معنی پیه...
-
شهوار
لغتنامه دهخدا
شهوار. [ ش َهَْ ] (ص مرکب ) مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان ) (غیاث ) : به دیباها و زیورهای شهوارز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین ).در آنجا تختها بنهاده بسیاربر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام .رجوع به شاهوار ش...
-
پیاله
لغتنامه دهخدا
پیاله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) قدح آبگینه . (لغت نامه ٔ اسدی ). کاسه ٔ خرد که در آن شراب خورند و آن از شیشه و بلور بوده است . جام . پیغاله . (عنصری ). رجوع به پیغاله شود. قدح شراب . (صحاح الفرس ). گاسی . قدح . (دهار). کاسه که بدان شراب زنند و آن را جام و...
-
فراوان
لغتنامه دهخدا
فراوان . [ ف َ] (ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به بسیاری . به فراوانی . (یادداشت به خط مؤلف ). به حد وفور. به طور فراوانی . (ناظم الاطباء) : می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنر ا...
-
بالش
لغتنامه دهخدا
بالش . [ ل ِ ] (اِ) بالشت . تکیه که زیر سر نهند. ودر جواهرالحروف نوشته مأخوذ از بال که بمعنی پرهای بازوی مرغان است ، چه در اصل وضع از پر مرغان می آکندند. (از آنندراج ). یا آنکه مأخوذ از بالیدن بمعنی افزودن است ، چون زیر سر نهادن تکیه موجب افزایش خو...
-
بارگی
لغتنامه دهخدا
بارگی . [ رَ / رِ ] (اِ) اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان ). اسب بود. (اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (معیار جمالی ) (جها...
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون : آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان ). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون : شمشیرگر و زرگر مجاز است ، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن ه...