کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آویز و گریز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آویز و گریز
لغتنامه دهخدا
آویز و گریز. [ زُ گ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) گریز و آویز. عمل جنگ کردن در حال عقب نشستن . جنگ و گریز. کَرّ و فَرّ : زین عاریتی سرای آویز و گریززآن پیش که برکَنندت ای دل برخیز.رضی نیشابوری .
-
آویز و گریز
فرهنگ گنجواژه
جنگ و گریز، جنگ در حالت عقبنشینی.
-
واژههای مشابه
-
اویز
دیکشنری فارسی به عربی
شحمة الاذن , قرط
-
کوزه آویز
لغتنامه دهخدا
کوزه آویز. [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) هرچیز که کوزه را بدان آویزان کنند. (ناظم الاطباء).
-
هم آویز
لغتنامه دهخدا
هم آویز. [ هََ ] (ص مرکب ) هم آورد. هماویز. رجوع به هماویز شود.
-
pendant sulphidic
آویز سولفیدی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی، مهندسی بسپار] گروهی شیمیایی بر پایۀ گروههای سولفیدی که در کائوچوی طبیعی پختشده با گوگرد وجود دارد
-
pendant unsaturation
آویز سیرنشده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی، مهندسی بسپار] زنجیری جانبی در یک بسپار که دارای پیوند دوگانه است
-
roof pendant, pendant
سقفآویز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] بیرونزدگی روبهپایین سنگ درونگیر (country rock) به درون تودۀ نفوذی آذرین
-
چشم آویز
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) تعویذی که برای دفع چشم زخم درست کنند.
-
جامه آویز
لغتنامه دهخدا
جامه آویز. [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) چوب رخت . آن چوبی که لباس به آن بیاویزند.
-
درخت آویز
لغتنامه دهخدا
درخت آویز. [ دِ رَ ] (نف مرکب ) درخت آویزنده . || (ن مف مرکب ) آویخته از درخت . || (اِ مرکب ) ضُوَع . شوکی . مرغ شب . (زمخشری ).
-
رخت آویز
لغتنامه دهخدا
رخت آویز. [ رَ ] (نف مرکب ) که رخت را بیاویزد. که لباس را بیاویزد. || (اِ مرکب )جارختی . میخ یا آویزه ای که بدان رخت آویزان کنند.
-
شست آویز
لغتنامه دهخدا
شست آویز. [ ش َ ] (حامص مرکب ) قسمی از شکنجه که شخص مجرم را از انگشت ابهام آویزان می کنند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : چو دام زلف عنبربیز کرده دل صد نافه شست آویز کرده .محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
حلق آویز
لغتنامه دهخدا
حلق آویز. [ ح َ ] (ن مف مرکب ) بحلق آویخته . بدارکشیده .