کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آویختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
آویختن
/'āvixtan/
معنی
۱. آویزان کردن؛ آویخته ساختن.
۲. (مصدر لازم) آویزان شدن؛ آویخته شدن.
۳. به چیزی چنگ انداختن.
۴. به چیزی متوسل شدن.
۵. جنگ کردن؛ گلاویز شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آویزان کردن، تعلیق، معلق کردن
۲. دارزدن، مصلوب کردن
۳. چنگزدن، متشبثشدن، متوسلشدن
۴. جنگیدن
۵. حمایل کردن ≠ چسباندن، نصب کردن
فعل
بن گذشته: آویخت
بن حال: آویز
دیکشنری
hang, overhang, suspend, swing
-
جستوجوی دقیق
-
آویختن
واژگان مترادف و متضاد
۱. آویزان کردن، تعلیق، معلق کردن ۲. دارزدن، مصلوب کردن ۳. چنگزدن، متشبثشدن، متوسلشدن ۴. جنگیدن ۵. حمایل کردن ≠ چسباندن، نصب کردن
-
آویختن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: āvixtan] ‹آوختن› 'āvixtan ۱. آویزان کردن؛ آویخته ساختن.۲. (مصدر لازم) آویزان شدن؛ آویخته شدن.۳. به چیزی چنگ انداختن.۴. به چیزی متوسل شدن.۵. جنگ کردن؛ گلاویز شدن.
-
آویختن
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ په . ] 1 - (مص م .) آویزان کردن . 2 - فرو گذاشتن ، پایین انداختن . 3 - حمایل کردن . 4 - دار زدن . 5 - (مص ل .) آویزان شدن . 6 - جنگیدن . 7 - چنگ زدن ، تمسک جستن .
-
آویختن
لغتنامه دهخدا
آویختن . [ ت َ ] (مص )آویزان کردن از. آویزان شدن به . تعلیق . متعلق شدن . آونگ کردن . آونگ شدن . استرسال . دروا شدن . دروا کردن .اندروا شدن . اندروا کردن . دلنگان کردن : که طغرل بشاخی درآویخته ست کنون بازدارش بگیرد بدست . فردوسی .که خون چنان خسروی ری...
-
آویختن
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: âvangun keri طاری: darrit(mun) طامه ای: âvizun kardan طرقی: deryitmun کشه ای: dervitmun نطنزی: âvengon kardan
-
واژههای مشابه
-
اویختن
دیکشنری فارسی به عربی
تدل , تهدل , ذيل , علق
-
دست آویختن
لغتنامه دهخدا
دست آویختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) چنگ درزدن . با دست گرفتن : نادان همه جا با همه خلق آمیزدچون غرقه بهرچه دید دست آویزد. سعدی .ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکراندر من آویخت دست .سعدی .
-
دل آویختن
لغتنامه دهخدا
دل آویختن . [ دِ ت َ ] (مص مرکب ) دل بستن . علاقه پیدا کردن . دلبستگی یافتن : در غم چیز دل نیاویزم به دم حرص تن نرنجانم .مسعودسعد.
-
خاطر آویختن
لغتنامه دهخدا
خاطر آویختن . [ طِ ت َ ] (مص مرکب ) عاشق شدن . (ناظم الاطباء).
-
برصلیب اویختن
دیکشنری فارسی به عربی
اصلب
-
بدار اویختن
دیکشنری فارسی به عربی
اصلب , علق
-
جان به مویی آویختن
لغتنامه دهخدا
جان به مویی آویختن . [ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) ناتوان گشتن . ضعیف شدن . نحیف گشتن چنانکه بحال مرگ افتد : ز سر مو ز رویش صفا ریخته بموئیش جان در تن آویخته .سعدی .
-
لک و لنج آویختن
لغتنامه دهخدا
لک و لنج آویختن . [ ل َ ک ُ ل ُ ت َ ] (مص مرکب ) لب و لوشه آویختن . لب و لوچه آویختن . نمودن عدم رضایت با چهره ٔ عبوس . لک و لوچه آویختن .
-
لک و لوچه آویختن
لغتنامه دهخدا
لک و لوچه آویختن . [ ل َ ک ُ ل َ / لُو چ َ / چ ِ ت َ ] (مص مرکب ) لب و لوچه آویختن . لک و لنج آویختن .