کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آش سبزی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
وادی آش
لغتنامه دهخدا
وادی آش . (اِخ ) وادیش . وادی یاش . وادی ایاش . شهری است در اندلس که امروز قادس نامیده میشود. شهری متوسط است و دارای قلاع و بازارها و آبهای فراوان است ، و نهر کوچکی به همین نام از آن عبور میکند. رجوع به الحلل السندسیة ج 1 صص 126-129، 31، 54، 75، 189،...
-
آش ولاش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'āšolāš ۱. [عامیانه] متلاشی؛ ازهمپاشیده.۲. [عامیانه] مرداری که از هم پاشیده و متلاشی شده.۳. زخم و جراحت که پر از چرک شده باشد.۴. مضطرب؛ بسیارناراحت.
-
آش بچگان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) 'āšbač[č]egān = جند۱ 〈 جند بیدستر
-
آش خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) 'āšxāne آشپزخانه؛ مطبخ.
-
آش ابو
فرهنگ فارسی معین
دردا (ش ِ اَ. دَ)(اِمر.) آشی که به نیت شفای بیماری درست می کنند و به مستحقان می دهند.
-
آش شله
فرهنگ فارسی معین
قلمکار (ش ِ شُ لِ قَ لَ) (اِمر.) 1 - آشی که از حبوبات و گوشت لِه شده درست می شود و بیشتر برای نذر و در ایام محرم و صفردرست می کنند. 2 - کنایه از: هرمجموعه ای که در آن نظم و ترتیب و قاعده ای به کار نرفته باشد.
-
آش کردن
فرهنگ فارسی معین
(کَ دَ) (مص م .) دباغی کردن ، پیراستن چرم .
-
آش خور
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) 1 - کنایه از: کسی که تازه به سربازی رفته . 2 - تازه کار.
-
آش باوردی
لغتنامه دهخدا
آش باوردی . [ ش ِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسمی آش منسوب به ابیورد.
-
آش بچگان
لغتنامه دهخدا
آش بچگان . [ ب َ ] (اِ مرکب ) جندبیدستر. جندبادستر. قندزقوری . قندقیرس . (مخزن الادویه ). گندبیدستر. جندقضاعه . گندسکلابی . خایه ٔ سگ آبی . جندقندز. قسطور. قسطوریون : جندبیدستر آش بچگانست که کند دفع علت صبیان .یوسفی طبیب .
-
آش جرد
لغتنامه دهخدا
آش جرد. [ ج ِ ] (اِخ ) نام خره ای بخراسان نزدیک چغانیان . (از تاریخ سیستان ).
-
آش خوری
لغتنامه دهخدا
آش خوری . [ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) ظرفی گود، میان باطیه و ماست خوری که در آن آش خورند. || کفچه ای که بدان آش گیرند.
-
آش قلعه
لغتنامه دهخدا
آش قلعه . [ ق َ ع َ ] (اِخ ) نام محلی میان ایلیجا و مشاورک در راه تبریز به طرابوزان .
-
آش کشکی
لغتنامه دهخدا
آش کشکی . [ ش ِ ک َ کی ] (ص نسبی ) آش ِکشک فروش . || آلوده به آش کشک . || در تداول خانگی ، بی سروپا.
-
آش گرد
لغتنامه دهخدا
آش گرد. [ گ ِ ] (اِخ ) رجوع به آش جرد شود.