کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آشنا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
صورت آشنا
لغتنامه دهخدا
صورت آشنا. [ رَ ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) روشناس . (آنندراج ). آنکه چهره اش آشنا بنظر آید.
-
غرض آشنا
لغتنامه دهخدا
غرض آشنا. [ غ َ رَ ] (ص مرکب ) مطلب دوست و خودغرض . (آنندراج ). ترکیبی است از غرض و آشنا؛ یعنی کسی که به مقصودآشنا است . شریک و وابسته . غرضمند. (ناظم الاطباء).
-
غریب آشنا
لغتنامه دهخدا
غریب آشنا. [ غ َ ] (ص مرکب ) آنکه با غریب آشنا باشد. غریب نواز. غریب پرور. غریب دوست : غریب آشنا باش و سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست .سعدی (بوستان ).
-
آب آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آشناب› [قدیمی] 'āb[']āš[e]nā کسی که شناوری بداند؛ آشنا به آب؛ شناگر: ◻︎ کسی کاندر آب است و آبآشناست / از آب ار چو آتش نترسد رواست (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۸).
-
آب آشنا
لغتنامه دهخدا
آب آشنا. [ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه شناوری داند. آنکه معرفت بسباحت دارد. سباح . شناگر. (فرهنگ اسدی ) : کسی کاندر آب است و آب آشناست از آب ار چو آتش بترسد رواست .ابوشکور.
-
دست آشنا
لغتنامه دهخدا
دست آشنا. [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از صاحب معامله . (آنندراج ). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم .شفائی (از آنندراج ).
-
چشم آشنا
لغتنامه دهخدا
چشم آشنا. [ چ َ / چ ِش ْ / ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش .نظامی .
-
غریب آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] qarib[']āš[e]nā آنکه با غریبان آشنایی و دوستی کند؛ غریبنواز؛ غریبدوست: ◻︎ غریبآشنا باش و سیاحدوست / که سیاح جَلاّب نام نکوست (سعدی۱: ۴۴).
-
اشنا کردن
دیکشنری فارسی به عربی
احط علما , ادخل , تعود , قدم , لف
-
اشنا شدن
دیکشنری فارسی به عربی
تعود
-
اشنا ساختن
دیکشنری فارسی به عربی
لف
-
آشنا روشنا
لهجه و گویش تهرانی
آشنا
-
دوست و آشنا
لغتنامه دهخدا
دوست و آشنا. [ ت ُ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. 115تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
آشنا و روشنا
فرهنگ گنجواژه
دوست آشنا، وارد، صمیمی.
-
رفیق و آشنا
فرهنگ گنجواژه
دوست.