کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آشنا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
آشنا
/'āš[e]nā/
معنی
۱. شناسا؛ شناسنده.
۲. شناخته.
۳. آگاه؛ باخبر.
۴. کسی که او را میشناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم.
۵. آنکه در کاری مهارت اندکی دارد: با نجاری هم آشناست.
۶. [قدیمی] یار؛ دوست.
۷. [قدیمی] عاشق.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. انیس، خودی، خویش، دوست، شناخت، مالوف، مانوس، مونس، یار
۲. شناسا، شناسنده، عارف
۳. اخت، خودمانی
۴. آگاه، بلد، مسبوق، وارد ≠ بیگانه
۵. بیگانه، جاهل
۶. بیگانه، غیر
دیکشنری
contact, familiar, homelike, homey
-
جستوجوی دقیق
-
آشنا
فرهنگ نامها
(تلفظ: āš(e)nā) دوست و رفیق مقابل بیگانه و غریب ؛ شناسنده ، آگاه به چیزی یا امری ؛ (در قدیم) عاشق، دلداده ؛ دوست ، رفیق .
-
آشنا
واژگان مترادف و متضاد
۱. انیس، خودی، خویش، دوست، شناخت، مالوف، مانوس، مونس، یار ۲. شناسا، شناسنده، عارف ۳. اخت، خودمانی ۴. آگاه، بلد، مسبوق، وارد ≠ بیگانه ۵. بیگانه، جاهل ۶. بیگانه، غیر
-
آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: āšnāk، مقابلِ بیگانه، جمع: آشنایان] 'āš[e]nā ۱. شناسا؛ شناسنده.۲. شناخته.۳. آگاه؛ باخبر.۴. کسی که او را میشناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم.۵. آنکه در کاری مهارت اندکی دارد: با نجاری هم آشناست.۶. [قدیمی] یار؛ دوست.۷. [قدیمی] عا...
-
آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آشناه، اشنا، شناه، شناو› [قدیمی] 'āš[e]nā = شنا: ◻︎ بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی: ۲۱۶)، ◻︎ هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوشجواب خوبرو (مولوی: ۱۵۰).
-
آشنا
فرهنگ فارسی معین
( ~.) ( اِ.) شنا، شناوری .
-
آشنا
فرهنگ فارسی معین
(شْ یا ش ِ) [ په . ] (ص .)1 - شناخته ، غیر از بیگانه . 2 - خویش ، نزدیک . 3 - دوست ، یار. 4 - موافق ، سازگار. 5 - کسی که از کاری اطلاع و آگاهی داشته باشد.
-
آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (اِ) آشناه . شنا. شناو. شناه . شناوری . سباحت . آب بازی : آشنا ورزمی ز اشک دو چشم اگرم چشم آشنا باشد. مسعودسعد.هر وهم که هست کی توانددر بحر مدیحت آشنا کرد؟ مسعودسعد.مانند زنگئی که بر آتش همی طپدزلفش در آب دیده همی کرد آشنا. معزی ....
-
آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (اِخ ) تخلص شاعری پارسی سرای هندوستانی ، موسوم به میرزا محمدطاهر، پسر نواب ظفرخان احسان که بنام عنایت خان معروف بوده . اشعار او را با عنوان کلیات آشنا جمع کرده اند. در مدح شاه جهان و داراشکوه قصاید بسیار دارد و1077 هَ .ق . درگذشته...
-
آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ) آشنای . معروف . مأنوس . مألوف . گستاخ . نزدیک . اُلفت گرفته . مستأنس بتعارف . پیوسته . بسته . شناسا. شناسنده . مقابل بیگانه ، ناآشنا، غریب : تا دل من در هوای نیکوان شد آشنادر سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا. رودکی .غریبی گرچه...
-
واژههای مشابه
-
اشنا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ašnā ۱. گوهر گرانبها.۲. (صفت) گرانمایه.
-
اشنا
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) = آشنا: 1 - (اِ.) شنا، شناوری ، آب ورزی . 2 - (ص فا.) شنا کننده ، شناگر.
-
اشنا
فرهنگ فارسی معین
(اَ) (اِ.) گوهر گرانبها، گوهر گرانمایه .
-
اشنا
لغتنامه دهخدا
اشنا. [ ] (اِخ ) محلی است در چهارفرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب خنج .
-
اشنا
لغتنامه دهخدا
اشنا. [ اَ ] (اِ) گوهر گرانمایه . (برهان ). گوهر گرانبها. (سروری ) (فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). درمجمع الفرس بمعنی جواهر ذی قیمت است . (شعوری ج 1 ص 98). گوهر گران قیمت . (جهانگیری ). || شناکننده و آب ورز. (برهان ). شناکننده که ...