کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دیله
لغتنامه دهخدا
دیله . [ ل َ ](اِخ ) دجله . کودک دریا. اربل رود. آرنگ رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیله کودک شود. || (اِ) چودار. قسمی گندم وحشی . رجوع به چودار شود.
-
قلق
دیکشنری عربی به فارسی
ارنگ , تشويش , دل واپسي , اضطراب , انديشه , اشتياق , نگراني , ربط , بستگي , بابت , مربوط بودن به , دلواپس کردن , نگران بودن , اهميت داشتن , انديشناکي , انديشناک کردن يابودن , نگران کردن , اذيت کردن , بستوه اوردن , دلواپسي
-
سارنگ
لغتنامه دهخدا
سارنگ . [ رَ ] (اِ) بمعنی سارنج است که مرغک سیاه ضعیف باشد. (برهان ). سالنج . || نام سازی است . (انجمن آرا). سازی است چون کمانچه که با کمان کشند. رجوع به سارنج شود. بمعنی عالم است که ناسوت گویند. چنانک آرنگ لاهوت و بیرنگ اجسام علوی و رنگ عناصر و رنگا...
-
آزرد
لغتنامه دهخدا
آزرد. [ زَ ] (اِ) رنگ . لون . گونه . آرنگ : ابر فروردین بباران در چمن پرورد وردگشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد. قطران .بوستان از بانگ مرغان پرخروش زیر گشت گلستان آزرد گوهر چون سریر میر گشت .قطران .
-
اروند
لغتنامه دهخدا
اروند. [ اَ وَ ] (اِخ ) (رود...) دجله . (فرهنگ اسدی ) (سروری ) (اوبهی ). دَگله . دجله ٔ بغداد. (برهان ) (جهانگیری ). اراوند. (تحفةالسعادة) (برهان جامع) : باروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرددیهیم جوی اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله...
-
آرنج
لغتنامه دهخدا
آرنج . [ رَ ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی . مرفق . آرج .آرن . آران . وارَن . وارنج . آرنگ . رونکک : گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج . ابوشکور.آستین ازبرای رنج و الم تا به آرنج برزنی هر دم . اسدی (از ش...
-
حقه بازی
لغتنامه دهخدا
حقه بازی . [ ح ُق ْ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) عمل حقه باز. نیرنگ . نیرنج . آرنگ . شعبده .تردستی . جنقولک بازی . سوس گری . چشم بندی : کند چشمشان از شبه حقه بازی کند زلفشان بر سمن مشک سایی . فرخی .|| فریبندگی . فریب . حیله . مکر. جامبازی . جامغولک بازی ...
-
دغلی
لغتنامه دهخدا
دغلی . [ دَ غ َ ] (حامص ) حرام زادگی و عیاری و مکاری و ناراستی . (برهان ) (از آنندراج ). تزویر و خیانت و فساد و ناراستی و عیاری و حرامزادگی . (ناظم الاطباء). آرنگ . (از برهان ).خَون . عَملة. مَغالة. (از منتهی الارب ) : ازچنان شاه و سروری چو علی گر کس...
-
قضا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] qazā ۱. (فلسفه) تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود.۲. (صفت) (فقه) نماز یا روزه که در خارج از وقتی که شارع معین کرده بهجا آورده شود.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] حکم کردن؛ داوری کردن.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] مردن؛ درگذشتن.۵. (اسم مصدر) ادا کر...
-
مرفق
لغتنامه دهخدا
مرفق . [ م ِ ف َ / م َ ف ِ ] (ع اِ) آرنج . (منتهی الارب ) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث ). آرج . آرنگ . آرن . آرنج رونکک . (مهذب الاسماء). وارن . کونارنج . (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در لهجه ٔ ط...
-
خانان خیوه
لغتنامه دهخدا
خانان خیوه . [ ن ِ وَ / وِ ] (اِخ ) نام سلسله ای است که از حدود 921 هَ . ق . تا 1289 هَ . ق . درخوارزم حکومت کردند. «لین پول » «در طبقات سلاطین اسلام » آرد: خوارزم یا خیوه که مدتی مرکز یک طبقه از پادشاهان ایران بود پس از استیلای مغول سهم اولوس جوجی گ...
-
انگور
لغتنامه دهخدا
انگور. [ اَ ] (اِ) میوه ٔ رز. میوه ٔ مو. این میوه بصورت یک خوشه ٔ مرکب از دانه هاست که هریک را حبه یا دانه ٔ انگور گویند و آنها بشکل کروی ، بیضوی ، تخم مرغی برنگها و به اندازه های مختلف اند. (فرهنگ فارسی معین ). عنب . در خبر است که آدم و حوااول چیزی ...
-
دستان
لغتنامه دهخدا
دستان . [ دَ ] (اِ) مکر و حیله و تزویر. (برهان ). مکر و حیله . (جهانگیری ) (غیاث ). مکر. (مهذب الاسماء).حیلت و رنگ . (فرهنگ اسدی ). حیلت . (اوبهی ). آرنگ . (از برهان ). گربزی . افسون . مکیدت . کید. فریب . ملفقة. خدعه . خدیعت . خداع . تنبل . کنبوره . ...
-
گونه
لغتنامه دهخدا
گونه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی . (یادداشت مؤلف ). دو طرف صورت . لپ ...
-
خوش
لغتنامه دهخدا
خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (صوت ) خوشا. خنکا. خرما : خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود. رودکی .خوش آن را که او برکشد پایگاه . فردوسی .خوش آن روز کاندر گلستان بدیم ببزم سرافراز دستان بدیم . فردوسی .- امثال : خوش آن چ...