کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرام پز کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
kiss landing
آرامنشینی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل هوایی] نشستن هواگَرد بر روی باند با آهنگ نزول نزدیک به صفر
-
آرام بخش
فرهنگ فارسی معین
(بَ) (ص فا.) تسکین دهنده ، مسکن .
-
آرام بخشیدن
لغتنامه دهخدا
آرام بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) آرام دادن . تسکین درد. بردن اضطراب . فرونشاندن خشم .
-
آرام جان
لغتنامه دهخدا
آرام جان . [ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔ سکون دل . معشوقه . معشوق : بر این برز و بالا و این خوب چهرتو گوئی که آرام جانست و مهر. فردوسی .ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رودوآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی .از من جدا مشو که توا...
-
آرام خاطر
لغتنامه دهخدا
آرام خاطر. [م ِ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔ سکون خاطر.
-
آرام دادن
لغتنامه دهخدا
آرام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تقریر. (مجمل اللغه ). || تسکین . || تأمین . رَفْو. دل دادن : خورش ساز و آرامشان ده بخوردنشاید جز این چاره ای نیز کرد. فردوسی .و باز بسیستان آمد...پس از آنکه آن ناحیت را آرام داد. (تاریخ سیستان ). || اطمینان دادن . قرار ...
-
آرام دل
لغتنامه دهخدا
آرام دل . [ م ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔتسلی خاطر. مایه ٔ امید. معشوق . معشوقه : یکی تخته ٔ جامه هم نابریددو آرام دل کودک نارسیدروان را همی لعلشان نوش دادبیاورد و یکسر بشیدوش داد. فردوسی .هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالی میکش...
-
آرام رفتن
لغتنامه دهخدا
آرام رفتن . [ رَ ت َ ](مص مرکب ) بتأنی ، به آهستگی ، بنرمی رفتن . رَهْو.
-
آرام روح
لغتنامه دهخدا
آرام روح . [ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آرام دل . آرام جان . آرام خاطر.
-
آرام شدن
لغتنامه دهخدا
آرام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آرامیدن . بیارامیدن . آرام گرفتن . فرونشستن اضطراب . فرونشستن خشم . تسلی یافتن . بازایستادن باد و طوفان و انقلاب . مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه . بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن . ساکن شدن وَجع.
-
آرام ناهارائیم
لغتنامه دهخدا
آرام ناهارائیم . (اِخ ) (بمعنی شام میان دو شط) نام باستانی که به بین النهرین میداده اند. الجزیره .
-
آرام بخش
لغتنامه دهخدا
آرام بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) مُسَکِّن .
-
آرام بخشی
لغتنامه دهخدا
آرام بخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) چگونگی و صفت آرام بخش .
-
آرام بن
لغتنامه دهخدا
آرام بن . [ ب َ ] (اِ مرکب ) باغی میان شهر و قصبه و یا ده . باغ ملی . باغ شهرداری . باغ بلدیه . آرام .
-
آرام بودن
لغتنامه دهخدا
آرام بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) استراحت : چنان دان که هر کس جهان را شناخت در او جای آرام بودن نساخت .فردوسی .