کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرام بخشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آرام بخشی
لغتنامه دهخدا
آرام بخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) چگونگی و صفت آرام بخش .
-
واژههای مشابه
-
ارام
لغتنامه دهخدا
ارام . [ اَ ] (اِخ ) (عالی ) این اسم از ارام بن سام منقول است و سه تن در کتاب مقدس به این اسم بودند: اول ارام بن نوح است (سفر پیدایش 10:22). دوم نوه ٔ ناحور (پیدایش 22:21). سوم یکی از اجداد عیسی مسیح . (کتاب روت 4:19، اول تواریخ ایام 2:10، انجیل متی ...
-
ارام
لغتنامه دهخدا
ارام . [ اَ ] (اِخ ) آبی یا کوهی بدیار جذام در اطراف شام . رجوع به اِرَم شود.
-
ارام
لغتنامه دهخدا
ارام . [ اَ ] (اِخ ) نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر ایشان یا مادر ایشان یا نام قبیله ٔ ایشان .
-
ارام
لغتنامه دهخدا
ارام . [ اَ] (اِخ ) مملکتی در نزدیکی شام عبرانیان . این نام رابهمه ٔ ممالکی که در شمال فلسطین واقع بود اطلاق میکردند که شرقاً از دجله امتداد یافته به بحرالاوسط میرسید، و از شمال نیز بسلسله ٔ کوههای تاروس ممتد بود، در این صورت شامل الجزیره که عبرانیان...
-
ارام
دیکشنری فارسی به عربی
ابله , باسيفيکي , رزين , سلمي , صامت , صمة , عديم العاطفة , قليل الکلام , لطيف , ما زال , معتدل , هادي , هدوء
-
آرامچهر
فرهنگ نامها
(تلفظ: ārām čehr) (آرام + چهر= چهره) آنکه چهرهاش نشانگر آرامش است ؛ از نژاد و گوهر آرام .
-
آرامدخت
فرهنگ نامها
(تلفظ: ārām doxt) (آرام + دخت = دختر) دختر آرام و سازگار ، زنی که در زندگی با همه چیز مدارا کند .
-
دل آرام
فرهنگ نامها
آرامش دهنده قلب، تسکین دهنده دل
-
طول آرام
لغتنامه دهخدا
طول آرام . (اِخ ) دهی از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان در 6 هزارگزی جنوب خاوری مینودشت . دامنه ، معتدل مالاریائی با 120 تن سکنه . آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و ابریشم . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه ٔ ابر...
-
آرام بخش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) 'ārāmbaxš دارویی که بدون اثر گذاشتن بر روی هوش و حافظۀ افراد باعث تغییر حالت عاطفی فرد و آرامش و تسکین درد او بشود؛ مُسکن؛ آرامدهنده؛ آرامشدهنده؛ آرامده.
-
آرام جا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آرامجای› [قدیمی] 'ārāmjā جای آرمیدن؛ جای آسایش: ◻︎ پرستش کنم پیش یزدان به پای / نبیند مرا کس به آرام جای (فردوسی۲: ۱۵۷۵).
-
آرام جو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹آرامجوی› 'ārāmju ۱. آرامشجو؛ آرامشخواه.۲. آشتیخواه؛ صلحطلب: ◻︎ یکی پهلوان خواستی نامجوی / خردمند و بیدار و آرامجوی (فردوسی: ۶/۲۱۸).
-
آرام سوز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) 'ārāmsuz برهمزنندۀ آرامش؛ آنچه قرار و آرام را نابود سازد: ◻︎ به گریه دایه را گفت این چه روز است / که گویی آتش آرامسوز است (فخرالدیناسعد: ۱۰۶).