کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آدمی شناس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آدمی شناس
لغتنامه دهخدا
آدمی شناس . [ دَ ش ِ ] (نف مرکب ) رجوع به آدم شناس شود.
-
واژههای مشابه
-
ادمی
لغتنامه دهخدا
ادمی . [ اَ دَ می ی ] (اِخ ) آدمی . ابوعلی حسین بن محمد منجم و مهندس . او راست : کتاب الحراقات والخیطان و عمل الساعات . (ابن الندیم ).
-
ادمی
لغتنامه دهخدا
ادمی . [ اَ دَ می ی ] (اِخ ) آدمی . رازی . ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام . یکی از فقهاء و محدثین شیعه .
-
ادمی
لغتنامه دهخدا
ادمی . [ اُ دَ ما ] (اِخ ) نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است . محمودبن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قُشیر. قتّال کلابی گوید:و أرسل مروان ُ الامیرُ رسوله ُلاَّتیه ُ اِنی اذاً لمضلل ُو فی ساحةال...
-
نیم آدمی
لغتنامه دهخدا
نیم آدمی . [ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از مطلق زن ، زیرا که دو زن را در گواهی به منزله ٔ یک مرد داشته و در دیوان خاقانی کنایه از والده ٔ خاقانی است . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) : لیک نیم آدمی آنجاست مرا چون سپردمْش به یزدان چه کنم .خاقانی .
-
آدمی خوار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی] [قدیمی] 'ādamixār = آدمخوار
-
آدمی سیرت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی. عربی] 'ādamisirat خوشخوی؛ خوشاخلاق؛ کسی که دارای صفات پسندیده است.
-
آدمی سیرتی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [معرب. فارسی. عربی. فارسی] 'ādāmisirati خوشخویی: ◻︎ نخست آدمیسیرتی پیشه کن / پس آنگه ملکخویی اندیشه کن (سعدی۱: ۱۴۴).
-
آدمی کش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی] ‹آدمکش› [قدیمی] 'ādamikoš ۱. آنکه مردم را بکشد؛ قاتل؛ آدمکش: ◻︎ میباش طبیب عیسوی هُش / اما نه طبیب آدمیکش (نظامی۳: ۳۷۷).۲. [مجاز] بیرحم.
-
آدمی سیرت
فرهنگ فارسی معین
( ~. رَ) [ ع - فا. ] (ص مر.)نیکو - رفتار، نیکوخصال .
-
آدمی بدور
لغتنامه دهخدا
آدمی بدور. [ دَ ب ِ ] (ص مرکب ) مردم گریز. یالقوزک . آنکه معاشرت مردم خوش ندارد.
-
آدمی سیرت
لغتنامه دهخدا
آدمی سیرت . [ دَ رَ ] (ص مرکب ) نکورفتار. نیکوخصال .
-
آدمی سیرتی
لغتنامه دهخدا
آدمی سیرتی . [ دَ رَ ] (حامص مرکب ) چگونگی و صفت آدمی سیرت : نخست آدمی سیرتی پیشه کن پس آنگه ملک خویی اندیشه کن .سعدی .
-
آدمی کش
لغتنامه دهخدا
آدمی کش . [ دَ ک ُ ] (نف مرکب ) قاتل : میباش طبیب عیسوی هش اما نه طبیب آدمی کش .نظامی .