کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آبدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
آبدار
/'ābdār/
معنی
۱. پرآب: میوۀ آبدار.
۲. شاداب؛ باطراوت.
۳. دارای جلا و برندگی؛ جوهردار: شمشیر آبدار.
۴. [مجاز] رکیک: فحش آبدار.
۵. (شیمی) هیدراته؛ آمیخته با آب.
۶. [مجاز] محکم: بوسهٴ آبدار.
۷. (اسم، صفت) متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان، و مانندِ آن تهیه میکند؛ آبدارباشی.
۸. (اسم، صفت) [قدیمی] ساقی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آبکی، باطراوت، پرآب، رقیق، شاداب، مایع
۲. آبدارچی، ایاغچی، ساقی، شربتدار، قهوهچی
۳. آبدیده، برنده، تیز
۴. سخت
۵. تند، زننده، نیشدار
۶. آبخیز، آبزا
۷. رسا، روان، فصیح، گویا ≠ بیآب، خشک
دیکشنری
aqueous, hydrous, rheumy, sappy, succulent, water
-
جستوجوی دقیق
-
آبدار
واژگان مترادف و متضاد
۱. آبکی، باطراوت، پرآب، رقیق، شاداب، مایع ۲. آبدارچی، ایاغچی، ساقی، شربتدار، قهوهچی ۳. آبدیده، برنده، تیز ۴. سخت ۵. تند، زننده، نیشدار ۶. آبخیز، آبزا ۷. رسا، روان، فصیح، گویا ≠ بیآب، خشک
-
آبدار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'ābdār ۱. پرآب: میوۀ آبدار.۲. شاداب؛ باطراوت.۳. دارای جلا و برندگی؛ جوهردار: شمشیر آبدار.۴. [مجاز] رکیک: فحش آبدار.۵. (شیمی) هیدراته؛ آمیخته با آب.۶. [مجاز] محکم: بوسهٴ آبدار.۷. (اسم، صفت) متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان، و مانندِ...
-
آبدار
فرهنگ فارسی معین
(ص .) 1 - آبدار باشی ، ساقی . 2 - گیاه و میوة پرآب . 3 - تیز، برُنده . 4 - فصیح و روان . 5 - سخت ، محکم ، غلیظ . صفتی برای دشنام ، سیلی .
-
آبدار
لغتنامه دهخدا
آبدار. (نف مرکب ) شربت دار. ساقی . ایاغچی . و در این زمان خادمی که بکار تهیه ٔ چای و قهوه و غلیان است : بیوسف چنین گفت پس آبدارکه ای مایه ٔ علم و گنج وقار. شمسی (یوسف و زلیخا).ز یوسف پذیرفت پس آبدارکه گر بازخواند مرا شهریار... شمسی (یوسف و زلیخا).بپر...
-
آبدار
لهجه و گویش تهرانی
پر صدا،محکم: سیلی آبدار
-
آبدار
لهجه و گویش تهرانی
گوهردرخشان
-
واژههای مشابه
-
ابدار
لغتنامه دهخدا
ابدار. [ اِ ] (ع مص ) تافتن ماه شب چهارده . طلوع کردن بدر بر. (تاج المصادر بیهقی ).
-
ابدار
دیکشنری فارسی به عربی
کثير العصير , مائي , معشب , نبات ماص , رطب
-
succulent food
خوراک آبدار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] مواد غذاییای که بیش از هفتاد تا نود درصد از وزن آنها را آب تشکیل میدهد
-
لعل آبدار
لغتنامه دهخدا
لعل آبدار. [ ل َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لعل که حاجب ماوراء نیست . لعل شفاف : برگش زمرد است و گلش لعل آبدارگلزار تخت شه که بر آب بقا شود. خاقانی .|| کنایه از لب معشوق . (برهان ) (آنندراج ).
-
hydrated 2
آبدار 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی] ویژگی ترکیبی که دارای یک یا چند مولکول آب باشد
-
juicy, succulent 1
آبدار 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] ویژگی مادۀ غذایی که در بافت آن آب فراوانی وجود دارد
-
hydration 2
آبدار کردن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی] وارد کردن مولکولهای آب در یک ترکیب جامد که بهصورت مجتمع در کنار آن ترکیب قرار میگیرد
-
ابدار خانه
دیکشنری فارسی به عربی
مخزن