کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ژان لوانژلیست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آب خست
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی میوۀ ترششده و فاسد.
-
آبخست
فرهنگ فارسی عمید
= آبخوست
-
آبخوست
فرهنگ فارسی عمید
= جزیره: ◻︎ تنیچند از موج دریا برست / رسیدند نزدیکی آبخوست (عنصری: ۳۵۲).
-
آب دست
فرهنگ فارسی عمید
۱. آبی که با آن دستوروی خود را بشویند: ◻︎ هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دستآب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی: ۳۶۹).۲. وضو.۳. شستوشو پس از قضای حاجت؛ طهارت.۴. = مستراح۵. (صفت) چابک و ماهر و استاد در کار.
-
آبست
فرهنگ فارسی عمید
= آبسته
-
آبست
فرهنگ فارسی عمید
= آبستن
-
آتش پرست
فرهنگ فارسی عمید
۱. پرستندۀ آتش؛ کسی که آتش را پرستش کند: ◻︎ به یک هفته بر پیش یزدان بدند / مپندار کآتشپرستان بدند (فردوسی: ۴/۳۱۲).۲. زردشتی. Δ به مناسبت آنکه آتش را گرامی و محترم میدارند.
-
آتش دست
فرهنگ فارسی عمید
چستوچالاک و چابکدست در کار.
-
آخردست
فرهنگ فارسی عمید
۱. دست آخر؛ پایان کار.۲. (اسم) پایین اتاق؛ صف نعال.۳. نوبت آخر.۴. سرانجام.
-
آذرپرست
فرهنگ فارسی عمید
۱. = آتشپرست۲. نگهبان آتشکده.
-
آرتیست
فرهنگ فارسی عمید
۱. کسی که در تئاتر یا سینما بازی کند؛ هنرپیشه؛ بازیگر.۲. کسی که در یکی از هنرها، مانند نقاشی، موسیقی، و تئاتر مهارت داشته باشد.۳. (صفت) [عامیانه، مجاز] حیلهگر.
-
آرشیویست
فرهنگ فارسی عمید
کسی که مٲمور نگاهداری آرشیو است؛ بایگان؛ ضباط.
-
آسدست
فرهنگ فارسی عمید
آسیای کوچک با دو سنگ که معمولاً سنگ رویی دستۀ چوبی دارد و آن را با دست میگردانند.
-
آفتاب پرست
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) جانوری شبیه سوسمار با زبان دراز، چشمان بزرگ، و دُم بلند که میتواند خود را به رنگ محیط درآورد؛ آفتابگردک؛ حِربا؛ خورپا؛ سوسمار هفترنگ.۲. (صفت) کسی که آفتاب را پرستش کند؛ خورشیدپرست.۳. (زیستشناسی) گیاه علفی با کاسبرگهای پَهن گسترده...
-
آلست
فرهنگ فارسی عمید
آلر؛ سرین؛ کفل؛ ران.