کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نِخر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. [مقابلِ اول] قرارگرفته در پایان: ◻︎ نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴: ۵۳۷).۲. پسین؛ بازپسین؛ آخری؛ پایانی.۳. (قید) سرانجام: ◻︎ آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف: ۴۷).۴. (شبهجمله) هنگام گلایه، تنبیه، تعج...
-
آخر
فرهنگ فارسی عمید
= آخور
-
ابخر
فرهنگ فارسی عمید
کسی که دهانش بوی بد میدهد؛ گَندهدهان.
-
اذخر
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی باتلاقی و علفی با شاخههای باریک، شکوفههای سفید، ریشۀ ستبر، و برگهای ریز سرخ یا زرد؛ گورگیاه.
-
استخر
فرهنگ فارسی عمید
آبگیر مصنوعی، روباز یا سرپوشیده، گود، و معمولاً به شکل مستطیل که برای شنا کردن ساخته میشود.
-
اواخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. [جمعِ اَخِیر] = اخیر۲. [جمع آخرَة] [قدیمی] = آخرت
-
پاخر
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی با ریشۀ ستبر و گوشتدار، برگهای بزرگ و گلهای تندبو و شیرین، که در جاهای معتدل، کوهستان و صحرا میروید و گلهای آن را پیش از شکفته شدن جمع میکنند. Δ مخلوط گلهای آن با عسل برای زخم ریه و سرفه و جوشاندۀ برگ آن برای معالجۀ خنازیر نافع است....
-
پرخاش خر
فرهنگ فارسی عمید
خریدار جنگ؛ جنگاور؛ جنگجو؛ دلیر؛ پرخاشجو: ◻︎ برآمد چکاچاک زخم تبر / خروش سواران پرخاشخر (فردوسی: ۵/۱۸۱).
-
پیرخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. خر پیر؛ خر کهنسال.۲. [مجاز] سالخوردۀ نادان؛ پیر بیخرد: ◻︎ کاروباری که ندارد پا و سر / ترک کن، هی پیرخر، ای پیرخر (مولوی: ۱۰۰۳).
-
پیکارخر
فرهنگ فارسی عمید
پیکارخرنده؛ پیکارخواه؛ جنگخواه: ◻︎ از ایران سپاهیست زبسیار مر / همه سرفروشان پیکارخر (اسدی: لغتنامه: پیکارخر).
-
تاخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. عقب افتادن؛ دنبال ماندن؛ واپس ماندن.۲. عقبماندگی.
-
تسخر
فرهنگ فارسی عمید
ریشخند؛ استهزا: ◻︎ گر لطیفی زشت را در پی کند / تسخری باشد که او بر وی کند (مولوی: ۱۹۸).
-
تسخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. رام گشتن.۲. کار بیمزد کردن.۳. به کار بیمزد گرفتن.۴. ریشخند کردن.
-
تفاخر
فرهنگ فارسی عمید
۱. بر یکدیگر فخر کردن؛ به یکدیگر نازیدن.۲. به خود نازیدن.۳. به چیزی یا کسی فخر کردن.
-
تفخر
فرهنگ فارسی عمید
بزرگی نمودن؛ بزرگمنشی کردن: ◻︎ که مؤمن دور باشد از تکبر / نبینی ذرهای در وی تفخر (شاه نعمتالله ولی: ۷۵۶).