کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مدل فرصتهای مناسب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آب خسب
فرهنگ فارسی عمید
چهارپایی که هرگاه در راه خود به رودخانه یا جای تنگآب برسد میان آب بخسبد.
-
آذرگشسب
فرهنگ فارسی عمید
آتش جهنده؛ برق؛ صاعقه: ◻︎ یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ / ز کوهه ببردش سوی یال اسپ (فردوسی: ۲/۳۹۰). Δ دراصل، نام یکی از سه آتشکدۀ بزرگ و معروف عهد ساسانیان بوده است که در شیز آذربایجان قرار داشت.
-
اسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) پستانداری علفخوار، سمدار، و با یال و دُم بلند که برای سواری، بارکشی، یا مسابقه از آن استفاده میشود.۲. (ورزش) در شطرنج، مهرهای به شکل سر اسب که حرکتی بهشکل «L» دارد و تنها مهرهای است که میتواند از روی مهرههای دیگر بپرد.۳. (نجوم...
-
انسب
فرهنگ فارسی عمید
مناسبتر؛ شایستهتر؛ درخورتر.
-
ایزدگشسب
فرهنگ فارسی عمید
ایزدپرست؛ خداپرست.
-
برچسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. کاغذی که روی اجناس و کالاها میچسبانند و در آن نوع جنس و قیمت آن را تعیین میکنند؛ اتیکت.۲. [مجاز] تهمت؛ نسبت ناروا.
-
بشاسب
فرهنگ فارسی عمید
= بوشاسب
-
بوشاسب
فرهنگ فارسی عمید
خواب؛ رؤیا؛ خواب خوش: ◻︎ نه در بیدار گفتم نه به بوشاسب / نگویم جز به پیش تخت گشتاسب (زراتشتبهرام: مجمعالفرس: بوشاسب).
-
تعصب
فرهنگ فارسی عمید
۱. جانبداری کردن از مذهبی.۲. به چیزی دلبسته و مقید بودن و سخت از آن دفاع کردن.۳. [قدیمی] کینه؛ دشمنی.
-
تناسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. با هم نسبت داشتن.۲. با یکدیگر نسبت یافتن؛ میان دو شخص یا دو چیز نسبت و رابطه وجود داشتن.۳. مانند هم شدن.۴. (ادبی) در بدیع، آوردن کلماتی در نظم یا نثر که با هم متناسب باشند، مثل ماهوخورشید، چشموابرو، دستوپا، گُلوبلبل؛ مراعاتالنظیر.
-
توثب
فرهنگ فارسی عمید
۱. برجستن.۲. بهستم بر کسی یا چیزی مستولی شدن.
-
جادونسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. کسی که نسبش به جادوگر برسد؛ جادونژاد.۲. =جادوگر
-
چسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. مادهای که بتوان با آن اشیا را به هم متصل کرد.۲. (صفت) تنگ؛ چسبیده به بدن؛ چسبان: شلوار چسب.۳. (بن مضارعِ چسبیدن) =چسبیدن۴. چسبیده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلچسب، دیرچسب.
-
حاسب
فرهنگ فارسی عمید
۱. شمارنده؛ شمارکننده به محاسب.۲. (نجوم) منجم.
-
حسب
فرهنگ فارسی عمید
فقط.