کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جادف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ترادف
فرهنگ فارسی عمید
۱. هممعنی بودن دو کلمه؛ مترادف بودن.۲. [قدیمی] ردیف هم شدن؛ پیاپی شدن.۳. [قدیمی] ردیف یکدیگر شدن در سواری.
-
تصادف
فرهنگ فارسی عمید
۱. برخورد کردن وسیلۀ نقلیه با شخص یا چیزی.۲. روبهرو شدن؛ بهصورت غیرمنتظره با کسی یا چیزی برخورد کردن.۳. (اسم) حادثه؛ اتفاق غیرقابلپیشبینی.
-
داالصدف
فرهنگ فارسی عمید
نوعی بیماری پوستی که در آن قسمتی از پوست بدن از فلسهای چسبنده پوشیده میشود. بیشتر در آرنج و زانو بروز میکند و با خاراندن و خراشیدن موضع درد، فلسهای سفید نقرهای نمایان میگردد.
-
دف
فرهنگ فارسی عمید
= دایره
-
ردف
فرهنگ فارسی عمید
در قافیه، حروف علۀ ساکن (الف، واو، ی) پیش از حرف روی، مانند ā در حساب و کتاب، u در شکور و صبور، و i در حسیب و نصیب.
-
روادف
فرهنگ فارسی عمید
۱. مردم عقبمانده و درپیآینده.۲. حروف ث، خ، ذ، ض، ظ، غ (ثخذ و ضظغ) که در آخر حروف ابجد قرار دارند.
-
شندف
فرهنگ فارسی عمید
دهل؛ طبل؛ کوس؛ تبوراک: ◻︎ تا به در خانهٴ تو بر گه نوبت / سیمینشندف زنند و زرّینمزمار (فرخی: ۹۵).
-
صدف
فرهنگ فارسی عمید
۱. نوعی جانور نرمتن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش مییابد.۲. پوشش آهکی و سخت این جانور.〈 صدف صدوچهاردهعقد: [قدیمی، مجاز] قرآن مجید که صدوچهارده سوره دارد.〈 صدف آتشین (فلک، روز): [قدیمی، مجاز] خورشید.
-
مترادف
فرهنگ فارسی عمید
۱. (ادبی) کلمهای که در معنی شبیه کلمۀ دیگر باشد؛ هممعنی.۲. (ادبی) قافیهای که دو حرف ساکن پیاپی در آن باشد، مانندِ «سَرد» و «فَرد».۳. [قدیمی] چیزی که ردیف چیز دیگر واقع میشود؛ ردیف هم؛ پیدرپی.
-
مرادف
فرهنگ فارسی عمید
۱. مانند هم؛ یکسان.۲. چیزی که عقب چیز دیگر و در ردیف او باشد؛ همردیف.۳. (ادبی) = مترادف
-
مصادف
فرهنگ فارسی عمید
کسی یا چیزی که با دیگری روبهرو شود و برخورد کند؛ برخوردکننده؛ بههمرسیده؛ بههمبرخورده.
-
هدف
فرهنگ فارسی عمید
۱. غرض؛ مقصود.۲. نشانۀ تیر.