کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ترشرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آبرو
فرهنگ فارسی عمید
۱. اعتبار؛ شرف: ◻︎ بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲: ۱۱۴۶).۲. ارج و قدر.۳. [قدیمی] عرض و ناموس.۴. [قدیمی] مایۀ سرافرازی.
-
آب رو
فرهنگ فارسی عمید
۱. جای گذشتن آب؛ آبراه؛ آبراهه؛ راه آب.۲. جویی که برای گذشتن آب درست میکنند.
-
آبله رو
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی کسی که اثر تاولهای بیماری آبله در چهرهاش باقی مانده باشد.
-
آزادسرو
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) = سَروْ۲. [مجاز] دارای قامتی چون سرو.
-
آشنارو
فرهنگ فارسی عمید
۱. معروف؛ رویشناس؛ شناخته: ◻︎ از این آشنارویتر داستان / خنیده نیامد برِ راستان (نظامی۵: ۷۶۲).۲. یار و دوست.۳. آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد: ◻︎ در این عهد از وفا بویی نماندهست / به عالم آشنارویی نماندهست (خاقانی: ۷۴۸).۴. مطلوب؛ خواسته.
-
آفتاب رو
فرهنگ فارسی عمید
کسی که رویش مانند آفتاب باشد؛ خوبرو؛ خوشگل؛ زیبا.
-
آفتاب رو
فرهنگ فارسی عمید
هر جای روبهآفتاب که آفتاب بر آن میتابد؛ آفتابگیر.
-
آلگرو
فرهنگ فارسی عمید
قسمتهای تند و سبک و بانشاط در موسیقی سنفونیک.
-
ابرو
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم میروید.۲. (ریاضی) آکلاد.۳. خطی که برای اضافه کردن کلمهای در میان کلمات کشیده میشود.〈 ابرو انداختن: (مصدر لازم) [عامیانه] بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه.〈 ابرو بالا انداختن (کش...
-
اخم رو
فرهنگ فارسی عمید
کسی که چین بر ابرو انداخته؛ ترشرو؛ بداخم.
-
ارابه رو
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی راهی که قابل عبورومرور ارابه باشد.
-
ازان رو
فرهنگ فارسی عمید
= زیرا
-
باآبرو
فرهنگ فارسی عمید
آبرودار؛ آبرومند.
-
بادرو
فرهنگ فارسی عمید
۱. ویژگی خانۀ تابستانی که از هرطرف باد در آن درآید.۲. (اسم) دریچه؛ منفذ.۳. (اسم) گذرگاه باد؛ بادگیر؛ بادخن.
-
بادرو
فرهنگ فارسی عمید
= بادروج