کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باربو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آب لمبو
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ لهیده و پرآب؛ میوهای که آن را با دست فشار داده و آبکی کرده باشند، مانند انار.
-
آبو
فرهنگ فارسی عمید
گل نیلوفر آبی.
-
آذربو
فرهنگ فارسی عمید
= اشنان
-
ابو
فرهنگ فارسی عمید
۱. پدر.۲. بر سر کنیههای مردان درمیآید و بهمعنی پدر است: ابوالحسن، ابوالقاسم.۳. بر سر صفت درمیآید: ابوالفضائل، ابوالمفاخر. Δ گاهی مخفف و بدون همزه استعمال میشود: بوعلی، بوالقاسم، بوتراب، بوالحسن. در فارسی «با» نیز میگویند: بایزید. در دستور...
-
اربو
فرهنگ فارسی عمید
=گلابی
-
اشبو
فرهنگ فارسی عمید
۱. زغال.۲. جایی که در آن زغال بریزند؛ زغالدان؛ انبار زغال.
-
انبو
فرهنگ فارسی عمید
۱. = انبوییدن۲. انبوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستانبو، گلانبو.
-
بابو
فرهنگ فارسی عمید
۱. پدر.۲. درویش؛ قلندر.۳. بزرگ درویشان و قلندران.
-
بامبو
فرهنگ فارسی عمید
= خیزران
-
بدبو
فرهنگ فارسی عمید
۱. چیزی که بوی بد میدهد.۲. گندیده؛ بویناک.
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
= بودن
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
۱. = بوییدن۲. (اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود؛ رایحه.۳. (اسم) [مجاز] اثر.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.〈 بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.〈 بو بردن: (مصدر لازم)۱. احساس بو کردن.۲. [قدیمی] اندک اطلاعی از یک ...
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
باشد: ◻︎ پای نهم در عدم بو که بهدست آورم / همنفسی تا کند دردِ دلم را دوا (خاقانی: ۳۸).
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
پدر. Δ در اول کنیههای عربی میآید: بوالفضل، بوالقاسم.
-
بوبو
فرهنگ فارسی عمید
= هدهد