کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
انجم و چرخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آسیاچرخ
فرهنگ فارسی عمید
آسیایی که با نیروی باد بگردد و غلات را آرد کند؛ آسیای بادی.
-
برخ
فرهنگ فارسی عمید
بهر؛ بهره؛ حصه؛ قسمت؛ پارهای از چیزی.
-
بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
= عدس
-
پرخ
فرهنگ فارسی عمید
درختچهای خودرو که در بیابانهای گرم اطراف بندرعباس، لار و چابهار میروید و شیرابهای دارد که به کار ساختن کائوچو میخورد.
-
پری رخ
فرهنگ فارسی عمید
پریرو؛ پریچهر؛ پریرخسار؛ خوبروی.
-
تازه چرخ
فرهنگ فارسی عمید
کسی که تازه به شغل و مقامی رسیده؛ تازهکار.
-
تازه رخ
فرهنگ فارسی عمید
تازهرخسار؛ تازهرو.
-
توسرخ
فرهنگ فارسی عمید
۱. میوهای از نوع مرکبات شبیه پرتقال و نارنگی، با طعم ترشوشیرین و گوشت سرخرنگ.۲. ویژگی پرتقالی که گوشت آن سرخرنگ است.
-
چرخ
فرهنگ فارسی عمید
۱. وسیلهای مدور با حرکت دورانی که دور محور خود میچرخد: چرخ درشکه، چرخ گاری، چرخ اتومبیل.۲. هر نوع وسیلۀ مکانیکی دستی یا موتوری دارای حرکت چرخشی: چرخ خیاطی، چرخ پنبهریسی، چرخ نخریسی.۳. هر نوع وسیلۀ کوچک چرخدار جهت حمل بار.۴. [عامیانه] دوچرخه.۵. (...
-
چرخ
فرهنگ فارسی عمید
= چرغ
-
رخ
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زمینشناسی) خط یا تراک باریک در روی سنگ که هرگاه ضربه به سنگ برسد از آنجا شکسته شود.۲. در تراشکاری، خطهایی که از کشیدن سوهان بر روی فلز ایجاد میشود.۳. [قدیمی] شکاف باریک؛ رخنه؛ چاک.۴. [قدیمی] حزن؛ اندوه.۵. [قدیمی] خراش.
-
رخ
فرهنگ فارسی عمید
۱. یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه؛ روی؛ چهره.۲. [قدیمی] هریک از برجستگیهای دو طرف صورت؛ گونه.۳. [قدیمی] سوی؛ طرف؛ جانب.۴. [قدیمی] عنان اسب.〈 رخ دادن: (مصدر لازم) روی دادن؛ به وقوع پیوستن امری.〈 رخ گرداندن (مصدر لازم) ‹رخ گردانیدن› [قدیمی...
-
رخ
فرهنگ فارسی عمید
در شطرنج، مهرهای به شکل برج؛ قلعه.
-
زردرخ
فرهنگ فارسی عمید
۱. کسی که چهرهاش زردرنگ باشد؛ زردرو؛ زردچهره.۲. [مجاز] شرمنده.۳. [مجاز] بیمناک.
-
ساده رخ
فرهنگ فارسی عمید
= سادهرو