کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابوالمجد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
اباعن جد
فرهنگ فارسی عمید
نسلدرنسل؛ پشتدرپشت.
-
ابجد
فرهنگ فارسی عمید
ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارت است از: همزه = ۱، ب = ۲، ج = ۳، د = ۴، ﻫ = ۵، و = ۶، ز = ۷، ح = ۸، ط = ۹، ی = ۱۰، ک = ۲۰، ل = ۳۰، م = ۴۰، ن = ۵۰، س = ۶۰، ع = ۷۰، ف = ۸۰، ص = ۹۰، ق = ۱۰۰، ر = ۲۰۰، ش = ۳۰۰، ت = ۴۰۰، ث = ۵۰۰، خ = ۶۰۰، ذ = ...
-
اماجد
فرهنگ فارسی عمید
= امجد
-
امجد
فرهنگ فارسی عمید
۱. بزرگوارتر.۲. جوانمردتر.
-
بخجد
فرهنگ فارسی عمید
۱. ریم؛ چرک.۲. ریم آهن؛ آنچه پس از گداختن در کوره میماند.
-
تواجد
فرهنگ فارسی عمید
۱. (تصوف) طلب یا اظهار وجد کردن از روی تکلف.۲. [قدیمی] اظهار وجد و شادمانی کردن؛ شور و وجد کردن.
-
تهجد
فرهنگ فارسی عمید
۱. شبزندهداری؛ بیدار ماندن در شب برای نماز و عبادت.۲. [مجاز] نماز شب.۳. [قدیمی] خوابیدن در شب.۴. [قدیمی] بیدار شدن در شب. Δ در معنای ۱ و ۲ از اضداد است.
-
جد
فرهنگ فارسی عمید
۱. پدرِ پدر؛ نیا؛ پدربزرگ.۲. پدرِ مادر؛ پدربزرگ.۳. پدربزرگ پدرومادر.۴. [مجاز] پیامبر اسلام: به جدت قسم.۵. [قدیمی] بخت.۶. [قدیمی] بهره؛ نصیب.
-
جد
فرهنگ فارسی عمید
۱. کوشش کردن.۲. کوشیدن؛ کوشش.۳. [مجاز] اصرار.۳. (اسم) [مقابلِ هزل] سخن مبتنی بر راستی و حقیقت که در آن شوخی و هزل وجود نداشته باشد: ◻︎ به مزاحت نگفتم این گفتار / هزل بگذار و جد از او بردار (سعدی: ۱۰۶).
-
جدجد
فرهنگ فارسی عمید
زمین سخت و هموار.
-
ذوالمجد
فرهنگ فارسی عمید
صاحب مجد؛ دارای بزرگی و بزرگواری.
-
زبرجد
فرهنگ فارسی عمید
نوعی سنگ قیمتی به رنگ زرد یا سبز که در جواهرسازی به کار میرود؛ یاقوت زرد.
-
ساجد
فرهنگ فارسی عمید
-
سجد
فرهنگ فارسی عمید
= سجام
-
سنجد
فرهنگ فارسی عمید
۱. درختی کوتاه و خاردار با برگهای شبیه برگ بید، گلهای خوشهای سفید و خوشبو.۲. میوهای کوچک با پوست سرخرنگ و مغز سفید و آردمانند شیرین که یک هستۀ دراز سخت دارد؛ چوبدانه؛ پستانک؛ پستنک.〈 سنجد تلخ: (زیستشناسی) درختی با گلهای بنفش معطر و میوۀ ...