کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کافي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کافی
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِفا.) 1 - بس کننده ، بی نیازکننده . 2 - دارای کمیت ، کیفیت یا دامنه ای مناسب برای تأمین نیاز یا تقاضا.
-
کافی شاپ
فرهنگ فارسی معین
[ انگ . ] (اِ.) = کافه تریا: مکانی عمومی که در آن جا قهوه ، چای و شیرینی و مشروبات غیرالکلی صرف می کنند، قهوه سرا (فره ).
-
کافی نت
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ انگ . ] (اِ.) مکانی عمومی برای استفاده از خدمات اینترنت ، ایمیل و مکالمة تلفنی با راه دور همراه با پذیرایی مختصر، نت سرا (فره ).
-
جستوجو در متن
-
بس
فرهنگ فارسی معین
(بَ) (ص .) 1 - کافی . 2 - بسیار.
-
اجتزاء
فرهنگ فارسی معین
(اِ تَ) [ ع . ] (مص ل .) کافی بودن .
-
مکفی
فرهنگ فارسی معین
(مُ فِ) [ ع . ] (اِفا.) کافی و کفایت دهنده .
-
بسنده
فرهنگ فارسی معین
( بَ سَ دِ) 1 - (ص .)کافی ، بس . 2 - شایسته .
-
فرصت کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) مجال داشتن ، وقت مناسب و کافی داشتن .
-
کفات
فرهنگ فارسی معین
(کُ) [ ع . کفاة ] جِ کافی . مردان کامل و فاضل .
-
اکتفاء
فرهنگ فارسی معین
(اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بسنده کردن ، کافی بودن . 2 - (اِمص .) بسندگی .
-
باکفایت
فرهنگ فارسی معین
(کِ یَ) [ فا - ع . ] (ص مر.) کافی ، باعرضه ، شایسته . مق بی کفایت .
-
جامع الشرایط
فرهنگ فارسی معین
(مِ عُ شَّ یِ) [ ع . ] (ص مر.) دارای شرایط کافی برای انجام کاری یا پذیرش مسئولیتی یا داشتن مقامی .
-
محجور
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می گیرد.
-
فلاش
فرهنگ فارسی معین
(فِ) [ انگ . ] (اِ.) وسیله ای که بر دوربین عکاسی نصب می شود و هنگامی که نور کافی برای عکس گرفتن موجود نباشد معمولاً به طور خودکار همراه دوربین عمل می کند، دِرَخش (فره ).