کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نفی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نفی
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] (مص م .) دور کردن ، راندن .
-
جستوجو در متن
-
منفی
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - نفی کرده شده ، دور کرده شده . 2 - نیست شده . 3 - تبعید شده (از شهر خود). 4 - سخنی که در آن حرف نفی باشد (دستور). 5 - دارای حالت نفی ، مخالفت یا رد و انکار. مق مثبت .
-
لم
فرهنگ فارسی معین
(لَ) [ ع . ] (حر نفی .) نه ، نا.
-
تنافی
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص ل .) با هم مخالف شدن ، یکدیگر را نفی کردن .
-
نه
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ په . ] (حر.) حرف نفی . مق بلی .
-
مبعد
فرهنگ فارسی معین
(مُ بَ عَّ) (اِمف .) تبعید شده ، نفی گردیده ؛ ج . مبعدین .
-
تخریج
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - یاد دادن ، آموختن . 2 - بیرون آوردن . 3 - بیرون کردن ، نفی بلد.
-
مه
فرهنگ فارسی معین
( ~. ) [ په . ] 1 - حرف نفی به معنای «نه ». 2 - نشانة دعای منفی که قدما به کار می بردند.
-
لا
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] 1 - (حر.) حرف نفی ، نه . 2 - بر سر اسم درآید و معنی نا می دهد: لاادری ، لا - مذهب .
-
انگار
فرهنگ فارسی معین
( اِ ) 1 - (اِ.) گمان ، پندار. 2 - طرح ناتمام . 3 - (ق .) گویی ، پنداری . ؛~ نه ~ تکیه کلامی دال بر بیهودگی کاری یا نفی مطلق تاثیر چیزی .
-
نهیلیسم
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ لا . ] (اِ.) هیچ انگاری ؛ برگرفته از «نیهیل » لاتین به معنای هیچ . این مکتب فلسفی منکر هر نوع ارزش اخلاقی و شک مطلق و نفی «وجود» است .
-
استغفرالله
فرهنگ فارسی معین
(اِ تَ فِ رُ لْ لا) [ ع . ] (شب جم .) 1 - برای طلب آمرزش به کار می رود. 2 - برای نفی و انکار به کار می رود. 3 - برای بیان خشم به کار می رود.
-
بی
فرهنگ فارسی معین
1 - نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد: بی کار، بی چاره . 2 - گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد: بی شک ، بی گفت و گو.