کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نانوتهیجا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
جا
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - مکان ، موضع . 2 - رختخواب ، بستر. 3 - منزل ، مأوا. 4 - ظرف ، بشقاب . 5 - قدر، منزلت . ؛از ~ دررفتن کنایه از: عصبانی شدن ، خشمگین شدن . ؛~ تر است و بچه نیست کنایه از: فرد مورد نظر دررفته ، آن شی ء از میان رفته .
-
جا
فرهنگ فارسی معین
زدن (زَ دَ) (مص م .) 1 - جنس بدلی یا نامرغوب را به جای مرغوب و اصلی به کسی دادن یا فروختن ، قالب کردن . 2 - از ترس ، نظر و تصمیم خود را عوض کردن . 3 - کسی را به جای دیگری معرفی کردن .
-
جا افتادن
فرهنگ فارسی معین
(اُ دَ) (مص ل .) 1 - با محیط یا شغل تازه سازگار شدن . 2 - در جای خود قرار گرفتن استخوان جابه جا شده . 3 - خوب پخته شدن غذا، به ویژه آش و مانند آن . 4 - با تجربه شدن ، به کمال رسیدن .
-
جا خوردن
فرهنگ فارسی معین
(خُ دَ) (مص ل .) یکه خوردن ، تعجب کردن .
-
جا داشتن
فرهنگ فارسی معین
(تَ)(مص ل .)1 - گنجایش داشتن ، ظرفیت داشتن . 2 - نگاهبان ساختن . 3 - (عا.) سزاوار بودن .
-
جا کردن
فرهنگ فارسی معین
(کَ دَ) (مص م .) گنجاندن .
-
جا گرفتن
فرهنگ فارسی معین
(گِ رِ تَ) (مص ل .) 1 - در جایی استقرار یافتن . 2 - جایی را به خود اختصاص دادن .
-
جابه جا
فرهنگ فارسی معین
(بِ) (ق .) فوری ، بلافاصله ، که بیشتر با فعل مردن به کار برده می شود.
-
یک جا
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ق .) 1 - با هم ، با یکدیگر. 2 - همگی ، به کلی .
-
آرغ بی جا زدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ِ زَ دَ) (مص ل .) 1 - سخن نابجا گفتن که باعث شرمساری شود. 2 - فضولی کردن .
-
از جا در رفتن
فرهنگ فارسی معین
( اَ. دَ. رَ تَ)(مص ل .) خشمگین شدن ، عصبانی شدن .
-
از جا شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. شُ دَ) (مص ل .) متغیر گشتن ، خشمگین شدن .
-
به جا آوردن
فرهنگ فارسی معین
(بِ. وَ دَ) (مص م .) 1 - شناختن ، به یاد آوردن . 2 - انجام دادن .
-
جا خالی کردن
فرهنگ فارسی معین
(کَ دَ) (مص ل .) خود را کنار کشیدن .
-
جا خوش کردن
فرهنگ فارسی معین
(خُ. کَ دَ) (مص ل .) 1 - در جایی به خوشی اقامت کردن .2 - کنایه از: بسیار ماندن در جایی .