کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مگر او را نمیشناسید؟ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
رس
فرهنگ فارسی معین
(رُ) (اِ.) 1 - خاک مخصوص کوزه گری . 2 - (ص .) محکم ، سخت ؛ ~ کسی را بالا آوردن کنایه از: او را اذیت و آزار کردن . ؛ ~کسی را کشیدن او را بی نهایت خسته کردن .
-
سبیل
فرهنگ فارسی معین
(س ) (اِ.) موی پشت لب . ؛ ~ کسی را چرب کردن کنایه از: به او رشوه دادن . ؛ ~ کسی را دود کردن کنایه از: او را تنبیه کردن .
-
چشم بندک
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ دَ) (اِمر.) بازی ای است کودکان را که در آن چشم یکی را بندند و دیگران پنهان شوند سپس چشم او را گشایند تا دیگران را پیدا کند، هر کدام را که پیدا کند بر او سوار شود تا محل معین و بعد از آن چشم کودک پیدا شده را بندند.
-
مجیز
فرهنگ فارسی معین
(مَ) (اِ.) (عا.) تملق ، چرب زبانی . ؛~ کسی را گفتن تملق او را گفتن .
-
بحمدالله
فرهنگ فارسی معین
(بِ حَ دِ لْ لا) [ ع . ] (شب جم .) سپاس خدای را، ستایش خدای را. ؛ ~والمنة سپاس خدای را و منت از او.
-
زاغ
فرهنگ فارسی معین
1 - (اِ.)کلاغ سیاه ، غراب . 2 - (ص .) کبود. 3 - (کن .) فتنه . ؛ ~سیاه کسی را چوب زدن کنایه از: بدون اطلاع او و برای کنجکاوی در کارش ، او را تعقیب کردن .
-
مزه
فرهنگ فارسی معین
(مَ زِ) (اِ.) 1 - طعم و چاشنی . 2 - (عا.) خوراکی مختصر که با مشروب خورند. 3 - لذت غذا. ؛ ~ دهان کسی را فهمیدن کنایه از:مقصود او را فهمیدن ، به قصد او پی بردن .
-
محکم
فرهنگ فارسی معین
(مُ حَ کَّ) [ ع . ] (اِمف .) مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید.
-
سبوح
فرهنگ فارسی معین
(سُ بُّ) [ ع . ] (ص .) خدای تعالی (زیرا او را تسبیح گویند.)
-
رو
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - رخ ، چهره . 2 - سطح ، رویه . 3 - نما، طرف بیرون چیزی . ؛ ~ی کسی را سفید کردن کنایه از: الف - مایه سربلندی او شدن . ب - از او در بدی پیشی گرفتن . ؛ ~ی کسی را کم کردن از گستاخی او جلوگیری کردن .
-
نشانده
فرهنگ فارسی معین
(نِ دَ یا دِ) (ص مف .) 1 - به نشستن واداشته . 2 - جلوس داده . 3 - جا داده ، مقیم ساخته . 4 - (عا.) زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقة او را متعهد شوند و از ادامة عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج . 5 - کاشته . 6 - برپا داشته . 7 - نه...
-
دست خالی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فا - ع . ] (ص مر.) تهی - دست . ؛ ~ خالی برگرداندن کسی را ( کن .) مأیوس برگرداندن او را.
-
بر کسی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ. گِ رِ تَ) (مص ل .) او را مقصر دانستن .
-
برادر خوانده
فرهنگ فارسی معین
( ~. خا دِ) (اِمر.) مردی که او را به اخوت برگزیده باشند.
-
خواهرخوانده
فرهنگ فارسی معین
( ~. خا دِ) (اِمر.) دختر یا زنی که شخص او را به خواهری پذیرفته باشد.