کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
من من پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
من من
فرهنگ فارسی معین
(مِ مِ) (اِمر.) (عا.) سخن جویده جویده ، تأنی و درنگ بسیار در سخن گفتن ، تَمجْمُج .
-
جستوجو در متن
-
انا
فرهنگ فارسی معین
(اَ) [ ع . ] (ضم .) 1 - من . 2 - مخفف اناالحق (من خدایم ).
-
مرا
فرهنگ فارسی معین
(مَ) (ضم .+ علامت مفعول و غیره ) من را، آن را در موارد ذیل آید: 1 - به صورت مفعول . 2 - به صورت مسندالیه . 3 - به معنی «برای من ».
-
ادرکنی
فرهنگ فارسی معین
(اَ رِ) [ ع . ] (شب جم .) به من کمک کن ، مرا دریاب .
-
استیر
فرهنگ فارسی معین
( اِ ) ( اِ.) یک چهلم من ، سیر.
-
ستیر
فرهنگ فارسی معین
(س تِ) (اِ.) استیر؛ یک چهارم من .
-
اظهر
فرهنگ فارسی معین
(اَ هَ) [ ع . ] (ص تف .) ظاهرتر، آشکارتر. ؛~ من الشمس بسیار آشکار، کاملاً واضح .
-
صاع
فرهنگ فارسی معین
(عْ) [ ع . ] (اِ.) پیمانه ، پیمانه ای برابر با سه کیلوگرم ، یک من تبریز.
-
چهارشنبه سوری
فرهنگ فارسی معین
( ~. شَ بِ) (اِمر.) غروب آخرین سه شنبه سال که در آن شب معمولاً هفت بوته آتش درست می کنند و به ترتیب از روی آن می پرند و می گویند: سرخی تو از من زردی من از تو.
-
اردب
فرهنگ فارسی معین
( اَ دَ) [ معر. ] پیمانه ای است برابر بیست و چهار «صاع » و آن شصت و چهار من باشد.
-
بنده
فرهنگ فارسی معین
(بَ دِ) [ په . ] ( اِ.) 1 - مخلوق خداوند. 2 - برده . 3 - نوکر، غلام . 4 - مطیع ، فرمانبردار. 5 - من ، اینجانب .
-
به طور کلی
فرهنگ فارسی معین
(بِ طُ رِ کُ لّ) [ ع . ] (ق مر.) از هر لحاظ ، من حیث المجموع .
-
ابریق
فرهنگ فارسی معین
( ا ِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - کوزه . 2 - ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب . 3 - آفتابه ، لولهین . 4 - مطهره . 5 - وزنی معادل دو من .
-
استلحاق
فرهنگ فارسی معین
(اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - فراخواندن کسانی را برای به هم آمدن ، درخواست ملحق گردیدن . 2 - دعوی کردن که فرزند از آن من است ، به خود نسبت دادن .