کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرشد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مرشد
فرهنگ فارسی معین
(مُ ش ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) راهنما، هدایت کننده . 2 - (اِ.) در تصوف کسی که تربیت و ریاست گروهی از صوفیان را به عهده دارد. 3 - کسی که به هنگام ورزش ورزشکاران باستانی در زورخانه آنان را راهنمایی کند. 4 - لقبی برای شعبده باز و معرکه گیر.
-
جستوجو در متن
-
طیلسان دار
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ معر - فا. ] (ص فا.) کنایه از مرشد، پیر.
-
امین
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) [ ع . ] (ص .) 1 - امانتدار، معتمد. 2 - وکیل ، مباشر. 3 - مدیر. 4 - مرشد، مرد کامل .
-
دستگیر
فرهنگ فارسی معین
( ~.) 1 - (ص فا.) کسی که دست دیگران را بگیرد، مددکار. 2 - فریادرس . 3 - (ص مف .) گرفتار، اسیر. 4 - مرشد، مراد.
-
شیخوخیت
فرهنگ فارسی معین
(ش یَُ) [ ع . شیخوخیة ] 1 - (مص جع .) پیر شدن . 2 - (اِمص .) پیر ی . 3 - مرشد بودن .
-
پیر
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص . اِ.) 1 - سالخورده . 2 - مراد، مرشد. 3 - دانا، خردمند. ؛ ~ ِ کسی در آمدن متحمل رنج فراوان شدن . ؛ ~ ِ کسی را در آوردن کسی را به سختی اذیت کردن .
-
دلیل
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مرشد، راهنما. 2 - راه ، طریق . 3 - جهت ، سبب . 4 - آن چه که برای اثبات امری به کار برند. ج . ادلاء ادله .
-
سردم
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ) (اِمر.) 1 - قهوه خانه . 2 - محلی که در آن درویشان گرد هم می آیند، خانقاه . 3 - جایی در زورخانه که مرشد متناسب با حرکات ورزشکاران ضرب می زند و می خواند.
-
شیخ
فرهنگ فارسی معین
(شَ یا ش ) [ ع . ] (ص .) 1 - مرد پیر. 2 - مرد بزرگوار. 3 - مرشد، عالم . 4 - رییس طایفه . ج . شیوخ .
-
لنگ انداختن
فرهنگ فارسی معین
(لُ . اَ تَ)(مص م .)1 - جدا کردن دو کشتی گیر در گود زورخانه با انداختن لنگ میان گود توسط مرشد. 2 - کنایه از: اظهار فروتنی کردن و تسلیم شدن .
-
ارادت
فرهنگ فارسی معین
(اِ دَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خواستن . 2 - (اِ.) خواست ،میل ، قصد. 3 - در فارسی علاقه مندی ، سرسپردگی مرید به مرشد. 5 - دوستی از روی اخلاص و بی ریایی .
-
کیمیا
فرهنگ فارسی معین
[ یو. ] 1 - (اِ.) ماده ای که به عقیدة قدما می توانست مس را تبدیل به طلا کند. 2 - مکر و حیله . 3 - (کن .) عشق ، عاشقی . 4 - (ص .) هر چیز نادر و نایاب ، دست نیافتنی . 5 - در تصوف نظر پیرو مرشد کامل .