کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قدرت نفوذ در امری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
قدر قدرت
فرهنگ فارسی معین
(قَ دَ . قُ رَ) [ ازع . ] (ص مر.) آن که قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است . (برای شاهان آورده می شود).
-
جستوجو در متن
-
نفوذ
فرهنگ فارسی معین
(نُ) [ ع . ] (اِ.) اثر کردن در چیزی ، داخل شدن در چیزی .
-
وزنه
فرهنگ فارسی معین
(وَ نِ) [ ع . وزنة ] (اِ.) 1 - سنگ ترازو. 2 - صفحه های گرد و گوی های فلزی در ورزش - های وزنه برداری و پرتاب وزنه . 3 - شخص دارای نفوذ و قدرت : وزنة سیاسی ، وزنة اقتصادی .
-
تعاطی
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص ل .) با هم در امری مشورت کردن .
-
دول
فرهنگ فارسی معین
(دَ وَ) (اِ.) (عا.) مماطله ، تأخیر در اجرای امری .
-
مواطات
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . مواطاة ] (مص ل .) موافقت کردن با کسی در امری .
-
حدث
فرهنگ فارسی معین
(حَ دَ) [ ع . ] (ص . اِ.)1 - امری که تازه واقع شده ، نو. 2 - امری که در سنت و شرع معروف نباشد . 3 - برنا، جوان . 4 - نوزاد. 5 - غایط .
-
تام الاختیار
فرهنگ فارسی معین
(مُّ لْاِ) [ ع . ] (ص مر.) آن که اختیار کامل در امری دارد.
-
تروی
فرهنگ فارسی معین
(تَ رَ وّ) [ ع . ] (مص ل .) اندیشه کردن ، تأمل کردن در امری .
-
تن در دادن
فرهنگ فارسی معین
(تَ. دَ. دَ) [ ع . ] (مص ل .) پذیرفتن ، به امری یا کاری رضایت دادن .
-
مقدمات
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (اِمف .) جِ مقدمه ؛ اموری که برای شروع در امری لازم است .
-
نهمت
فرهنگ فارسی معین
(نَ مَ) [ ع . نهمة ] (اِ.) 1 - نیاز، آرزو. 2 - همت و کوشش بسیار در امری .
-
مطال
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - درنگ کردن در امری ، تأخیر کردن . 2 - درنگ کردن در ادای وام و حق کسی .
-
ایزولاسیون
فرهنگ فارسی معین
(زُ) [ فر. ] (اِمص .) پوششی در بام برای جلوگیری از نفوذ آب ، عایق کاری ، عایق بندی ، بام پوش . (فره ).