کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غوزک پا و دست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
رسغ
فرهنگ فارسی معین
(رُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - (اِ.) پیوندگاه کف دست و پا به ساق ، استخوان های خرد مچ دست و پا. ؛ ~ پا مچ پا. ؛ ~دست مچ دست . 2 - (اِمص .) سستی و فروهشتگی دست و پای ستور.
-
چلفتی
فرهنگ فارسی معین
(چُ لُ) (ص .) (عا.) دست و پا چلفتی : بی عرضه ، نالایق ، بی دست و پا.
-
خزندگان
فرهنگ فارسی معین
(خَ زَ دَ) (اِ.) جِ خزنده ؛ در اصطلاح حیوان شناسی به جانورانی که به دلیل کوتاهی دست و پا شکمشان روی زمین کشیده می شود گفته می شود. بعضی هم دست و پا ندارند.
-
بی دست و پا
فرهنگ فارسی معین
(دَ تُ) (ص .) مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت ، دست و پاچلفتی .
-
پاپتی
فرهنگ فارسی معین
(پَ) (ص مر.)(عا.) تهی دست ، بی سر و پا.
-
چلمن
فرهنگ فارسی معین
(چُ مَ) (عا.) (ص مر.) گول ، پخمه ، بی دست و پا.
-
غیچ شدن
فرهنگ فارسی معین
(غ . شُ دَ) (مص ل .) سیخ شدن دست و جز آن ، بی حرکت و خشک شدن موقت عضوی مانند دست یا پا.
-
اخامص
فرهنگ فارسی معین
(اَ مِ) [ ع . ] (اِ.) جِ اخمص . گودی های کف دست و پا و میان بدن .
-
چهارپا
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِمر.) = چهارپای . چارپا: هر حیوانی که چهار پا (دو دست و دو پا) دارد و غالباً به اسب و الاغ و قاطر و شتر اطلاق می شود.
-
سلامی
فرهنگ فارسی معین
(سُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - استخوان سپل شتر. 2 - استخوان انگشتان دست و پا؛ ج . سلامیات .
-
شلپ شلوپ
فرهنگ فارسی معین
(ش لِ. شُ) (اِ.) صدای دست و پا زدن در آب .
-
چارچنگولی
فرهنگ فارسی معین
(چَ) (ص .) = چهارچنگالی : 1 - انگشتان دست و پای جمع و خمیده شده . 2 - (عا.) ب ا تمام نیرو و اشتیاق و جدیت . 3 - با دو دست و دو پا.
-
ورنجن
فرهنگ فارسی معین
(وَ رَ جَ) (اِ.) برنجن ؛ حلقه ای از زر و سیم و یا فلزات دیگر که زنان در دست و پا کنند.
-
دست
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان . 2 - مسند. 3 - قاعده ، روش . 4 - واحدی برای شمارش اقلامی مانند: لباس ، فنجان . 5 - نوبت ، دفعه . 6 - توانایی ، قدرت . 7 - دسته ، جناح ، لشکر. ؛ ~ به بغل تعظیم کردن ، کرنش نمودن . ؛ ~...
-
بهرک
فرهنگ فارسی معین
(بَ رَ) ( اِ.) پینة دست یا پا.