کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عصر یخبندان 2 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
یخ بندان
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ) (اِمر.) 1 - شدت سرمای زمستان و یخ بستن آب . 2 - قسمتی از دوران چهارم زمین شناسی .
-
دربندان
فرهنگ فارسی معین
(دَ. بَ) (اِمر.) 1 - حصارداری . 2 - تحصن ، قلعه بندان .
-
ترافیک
فرهنگ فارسی معین
(تِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - رفت و آمد وسایل نقلیه در خیابان ، شدآمد (فره ). 2 - راه بندان .
-
جلید
فرهنگ فارسی معین
(جَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - یخ . 2 - شبنم .
-
جمد
فرهنگ فارسی معین
(جَ مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - یخ . 2 - برف .
-
جایخی
فرهنگ فارسی معین
(یَ) (اِ.) 1 - قسمت بالای یخچال خانگی که آب در آن یخ می زند. 2 - ظرفی که برای درست کردن یخ آب در آن می ریزند. 3 - یخدان .
-
آب بسته
فرهنگ فارسی معین
(بِ بَ تِ) (اِمر.) 1 - شیشه ،آبگینه ، بلور. 2 - ژاله ، شبنم . 3 - تگرگ ، یخ .
-
آب
فرهنگ فارسی معین
خفته (بِ خُ تِ) (اِمر.) 1 - آب راکد. 2 - ژاله . 3 - برف . 4 - تگرگ . یخ . 5 - شیشه ، بلور. 6 - شمشیر (در غلاف ).
-
آب فسرده
فرهنگ فارسی معین
(بِ فَ یا فِ سُ دِ) (اِمر.) 1 - یخ ، برف . 2 - شیشه . 3 - بلور. 4 - خنجر.
-
جامد
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - یخ بسته ، منجمد. 2 - آن چه که زنده نیست و رُشد ندارد مانند سنگ .
-
یخ در بهشت
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ. بِ هِ) (اِمر.) 1 - نوعی نوشیدنی که از شیر و شکر و نشاسته درست کنند. 2 - شربت آبلیمو.
-
یخ کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) 1 - بسیار سرد شدن . 2 - (عا.) کنایه از: بسیار متعجب شدن . 3 - وا رفتن ، دمغ شدن .
-
فسرده
فرهنگ فارسی معین
(فَ یا فُ یا فِ سُ دِ) (ص مف .) = افسرده 1 - پژمرده . 2 - یخ زده ، منجمد.
-
یخ دان
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِمر.) 1 - ظرفی که یخ در آن نهند. 2 - ظرفی صندوق مانند که در سفر خوراکی ها را در آن نهند. 3 - هرچیز از مال و اسباب که ذخیره گذارند تا وقت حاجت به کار آید.
-
ذوب کردن
فرهنگ فارسی معین
(ذُ. کَ دَ) [ فا - ع . ] (مص م .) 1 - گداخته کردن ، آب کردن . 2 - درجة حرارت موادی مانند سنگ ، یخ ، فلز و غیره را بالا بردن تا گداخته شود و سیلان یابد.