کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عامل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عامل
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) عمل کننده . 2 - کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند. 3 - والی ، حاکم . 4 - در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات . 5 - (اِ.) هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد. 6 - نمایندة شرکت ...
-
جستوجو در متن
-
کارگزار
فرهنگ فارسی معین
(گُ) (ص فا.) عامل ، مأمور.
-
هاگ
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) سلول ریزی در گیاهان نهان زا که عامل تولید مثل است .
-
ژن
فرهنگ فارسی معین
(ژِ) [ فر. ] (اِ.) عامل انتقال دهندة صفات ارثی .
-
عمال
فرهنگ فارسی معین
(عُ مّ) [ ع . ] (اِ. ص .) جِ عامل ؛ کارگزاران ، گماشتگان .
-
تالاسمی
فرهنگ فارسی معین
(س ِ) [ فر. ] (اِ.) بیماری خونی ارثی خطرناکی که باعث ناهنجاری هایی در هموگولوبین گلبول قرمز می شود و در نتیجه عامل کم خونی می گردد.
-
جعال
فرهنگ فارسی معین
(جِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اجرتی که به سپاهیان در زمان جنگ دهند. 2 - اجرت عامل ، حق العمل .
-
حساسیت
فرهنگ فارسی معین
(حَ سّ یَّ) [ ع . حساسیة ] (مص جع .) 1 - حساس بودن . 2 - تأثر شدید در مقابل یک عامل خارجی ؛ آلرژی .
-
سازه
فرهنگ فارسی معین
(زِ) (اِمر.) 1 - ساختار، ساختمان . 2 - عامل (ریاضی ). 3 - واحد نحوی زبان (زبان - شناسی ).
-
سل
فرهنگ فارسی معین
( س ) (اِ.) مرضی است عفونی و واگیردار که بیشتر ریه و غدد لنفاوی به آن دچار می شوند. عامل آن باسیلی است به نام باسیل کخ .
-
نمایندگی
فرهنگ فارسی معین
(نُ یا نَ یَ دِ) (حامص .) 1 - عامل بودن ، 2 - وکالت در مجلس . 3 - آژانس .
-
عمله
فرهنگ فارسی معین
(عَ مَ لِ) [ ع . عملة ] (اِ. ص .) 1 - ج . عامل . 2 - در فارسی به معنی کارگر، مزدبگیر.
-
قومیت
فرهنگ فارسی معین
(قُ یَّ) [ ع . قومیة ] (اِمص .) اشتراک گروهی از مردم در تاریخ و زبان و آداب و رسوم که عامل پیوند و اتحاد بین آنان است .
-
گماشته
فرهنگ فارسی معین
(گُ تِ) 1 - (ص مف .) منصوب شده ، مأمور شده . 2 - (اِ.) مأمور، عامل . 3 - نوکر، خادم .