کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شرع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شرع
فرهنگ فارسی معین
(شَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - دین . 2 - روش آیین .
-
جستوجو در متن
-
وچرگر
فرهنگ فارسی معین
( ~. گَ) (ص شغل .) مفتی ، حاکم شرع .
-
فقیه
فرهنگ فارسی معین
(فَ) [ ع . ] (ص .) عالم به احکام شرع .
-
شطحیات
فرهنگ فارسی معین
(شَ یّ) [ ع . ] (اِ.) جِ شطحیه ؛ سخنانی که ظاهر آن خلاف شرع باشد.
-
فتوی
فرهنگ فارسی معین
(فَ وا) [ ع . ] (اِ.) حکم و رأی فقیه و حاکم شرع .
-
مشروع
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) جایز، روا، سازگار یا مطابق با شرع ، شرعی .
-
احتساب
فرهنگ فارسی معین
(اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - شمردن ، حساب کردن . 2 - نهی کردن از کارهایی که در شرع ممنوع باشد.
-
وضو
فرهنگ فارسی معین
(وُ) [ ع . وضوء ] (مص ل .) آبدست ؛ عمل شستن صورت و دست ها به طرز مقرر شرع پیش از نماز، دست نماز.
-
فقه
فرهنگ فارسی معین
(فِ هْ) [ ع . ] 1 - (مص م .) دانستن ، دریافتن . 2 - فقیه بودن . 3 - (اِ.) مجموع احکام عملی شرع .
-
کر
فرهنگ فارسی معین
( کُ رُ) [ ع . ] (اِ.) پیمانه ای برای آب که در اصطلاح شرع هر یک از طول و عرض و عمق آن سه وجب و نیم باشد.
-
حاکم
فرهنگ فارسی معین
(کِ) [ ع . ] (اِ. ص . اِفا.) 1 - فرماندار، والی . ج . حکام . 2 - قاضی ، داور. 3 - آن که بر دیگران حکومت کند. ؛~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.
-
حدث
فرهنگ فارسی معین
(حَ دَ) [ ع . ] (ص . اِ.)1 - امری که تازه واقع شده ، نو. 2 - امری که در سنت و شرع معروف نباشد . 3 - برنا، جوان . 4 - نوزاد. 5 - غایط .
-
غسل
فرهنگ فارسی معین
(غُ سْ) [ ع . ] (اِمص .) 1 - شستشو دادن با آب . 2 - شستشوی تن طبق آیین شرع . ؛~ ارتماسی فرو بردن تمام بدن یک مرتبه در آب . ؛~ ترتیبی شستن اعضای بدن به تدریج . بدین طریق که ابتدا سر و گردن و بعد نیمة راست بدن و سپس نیمة چپ آن شسته شود.
-
کلاه
فرهنگ فارسی معین
(کُ) (اِ.) سرپوش و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و جز آن سازند و جهت پوشش بر سر گذارند و آن انواع گوناگون دارد: شاپو، نظامی ، مردانه ، زنانه ، ایمنی ، آهنی ، حصیری و مانند آن . ؛ ~ دو تن تو هم رفتن کنایه از: اختلاف پیدا کردن ، از هم ناراحت شدن ....