کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سفیدی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
اشکل
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (ص .) 1 - آن که در وی سرخی و سفیدی با هم آمیخته باشد. 2 - کسی که در سفیدی چشمش اندکی سرخی باشد.
-
سفیداب
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِمر.) 1 - پودر سفیدی که زنان به صورت خود مالند. 2 - گرد سفیدی که از بعضی مواد گرفته می شود و در نقاشی مورد استفاده قرار می گیرد.
-
زالی
فرهنگ فارسی معین
(حامص .) 1 - پیری ، فرتوتی . 2 - سفیدی بیش از حد.
-
اوضاح
فرهنگ فارسی معین
(اَ یا اُ) [ ع . ] (اِ.) جِ وضح . 1 - پیری . 2 - سفیدی ماه و سفیدی پیشانی اسب . 3 - پیرایه ای از سیم .
-
احرامی
فرهنگ فارسی معین
( اِ) [ ع - فا. ] ( اِ.) پارچة سفیدی که به عنوان بقچة لباس به کار می رود.
-
اصهب
فرهنگ فارسی معین
(اَ هَ) [ ع . ] (ص .) موی سرخ به سفیدی آمیخته ، می گون .
-
برص
فرهنگ فارسی معین
(بَ رَ) [ ع . ] ( اِ.) پیسی ، پیسگی ، کک و سفیدی که در بدن ظاهر شود.
-
شادخه
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . شادخة ] (ص .) سفیدی پیشانی اسب ، که تا بینی آن رسیده با شد.
-
کفن
فرهنگ فارسی معین
(کَ فَ) [ ع . ] (اِ.) پارچة سفیدی که بر تن مرده کنند.
-
لاو
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) خاک سفیدی که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند.
-
متقال
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (اِ.) پارچة سفیدی که از نخ می بافند شبیه کرباس اما ظریف تر از آن است .
-
سفیدک
فرهنگ فارسی معین
(س دَ) (اِ.) 1 - نوعی بیماری قارچی که در آغاز لکه های کوچک سفیدی به طور پراکنده روی برگ به وجود می آید و تدریجاً تمام برگ و گاه سطح ساقة گیاه را می پوشاند. 2 - دانه های بسیار ریز سفیدی که بر روی چیزی ظاهر می شود.
-
بیاض
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] ( اِ.)1 - سفیدی . 2 - دفتر سفید که در آن چیزی ننوشته اند. 3 - دفتر بغلی . 4 - کتاب دعا.
-
خجک
فرهنگ فارسی معین
(خَ جَ)(اِ.) 1 - لکه ، داغ . 2 - خال سفیدی که در چشم پیدا شود.
-
ملافه
فرهنگ فارسی معین
(مَ فِ) (اِ.) گرفته شده از «ملحفة » عربی به معنی پارچة سفیدی که روی لحاف یا تشک می کشند.