کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سطحي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
قشری
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع . ] (ص نسب .)سطحی ، ظاهری .
-
سنبل
فرهنگ فارسی معین
(سَ بَ) (اِ.) (عا.) کار سرسری ، سطحی .
-
چندبر
فرهنگ فارسی معین
(چَ بَ) (اِمر.) سطحی که چند خط مستقیم بر آن محیط باشد، کثیرالاضلاع ، چند ضلعی .
-
سمبل
فرهنگ فارسی معین
(سَ بَ)(اِ.) (عا.)= سنبل : کار سرسری ، سطحی .
-
نقطه چین
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص .) خط یا سطحی که از نقطه های متعدد تشکیل شده .
-
آستر
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ په . ] ( اِ.) 1 - پارچه ای که زیر لباس می دوزند. 2 - رنگ اولی که بر روی سطحی که باید رنگ شود می زنند.
-
دست دستی
فرهنگ فارسی معین
(دَ دَ) (ص نسب .) (عا.) 1 - سرسری ، سطحی . 2 - بیهوده ، بی جهت .
-
متسع
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَ سِّ) [ ع . ] (ص .) 1 - مسمطی که هر بندش دارای نه مصراع باشد. 2 - سطحی که نه ضلع متساوی آن را احاطه کند.
-
محیط
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - فراگیرنده ، احاطه کننده . 2 - پاره خطی که دور سطحی را فرا می گیرد. 3 - آگاه و باخبر.
-
بشره
فرهنگ فارسی معین
(بَ شَ رِ) [ ع . بشرة ] ( اِ.) 1 - بیرونی ترین بخش پوست گیاهان . 2 - بخش سطحی پوست بدن جانوران و انسان .
-
غشاء
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) پردة پوششی حول و درون برخی اندام های درونی و قسمت سطحی سیتوپلاسم سلول های حیوانی و پردة سلولزی حول سلول های گیاهی .
-
قاشر
فرهنگ فارسی معین
(ش ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - خراشنده و جدا کنندة پوست . 2 - دارویی که بر اثر سوزاندن قسمت های سطحی جلد قسمتی از آن را از قسمت های عمقی جلد جدا کند از قبیل قسط و زرآوند.
-
زبان در قفا
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ. قَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) گیاهی است از تیرة آلاله ها از دستة خربقی ها که دارای برگ های متناوب و منشعب به انشعابات پنجه ای شکل می باشد. گل هایش دارای تقارن سطحی است و در روی ساقه قرار گرفته ؛ زبان پس قفا، گل هزار نک ، رجل القبره نیز گویند.
-
استاد
فرهنگ فارسی معین
( اُ ) [ په . ] (اِ. ص .) = اوستاد. اوستا. استا: 1 - آموزنده ، معلم ، آموزگار. 2 - مدرس دانشگاه ها. 3 - حاذق ، ماهر، سررشته دار در کاری ، چیره دست . ؛~ علم کردن دزدیدن خیاط ها از سر پارچه . ؛ ~چسک آن که در کار دیگران بی جهت مداخله کند. 4 - خط ی...