کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوستی کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
مخالت
فرهنگ فارسی معین
(مُ لَّ) [ ع . مخالة ] 1 - (مص ل .) دوستی کردن با هم . 2 - (اِمص .) دوستی .
-
به هم زدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. زَ دَ) (مص م .)1 - خراب کردن . 2 - باطل کردن . 3 - منحل کردن . 4 - آمیختن . 5 - دوستی را با کسی قطع کردن .
-
امحاض
فرهنگ فارسی معین
(اِ) [ ع . ] (مص ل .) دوستی خالص کردن .
-
تحبیب
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص م .) دوستی کردن ، دوست گردانیدن .
-
تودد
فرهنگ فارسی معین
(تَ وَ دُّ) [ ع . ] (مص م .) اظهار دوستی کردن .
-
تصافی
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص ل .) با هم دوستی خالصانه کردن .
-
رفاقت
فرهنگ فارسی معین
(رِ قَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دوستی کردن ، همراهی کردن . 2 - (اِمص .) همراهی ، یاری .
-
عشق باختن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) عشق ورزیدن ، دوستی کردن .
-
اخلاص
فرهنگ فارسی معین
( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) پاک کردن ، ویژه کردن . 2 - (مص ل .) دوستی پاک و بی ریا داشتن ، خلوص نیت داشتن .
-
ایلاف
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] 1 - (مص م .) دوست کردن ، به هم پیوست دادن . 2 - (مص ل .) دوستی نمودن .
-
تولی
فرهنگ فارسی معین
(تَ وَ لّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دوستی کردن . 2 - (مص م .) ولی قرار دادن .
-
شناختن
فرهنگ فارسی معین
(ش تَ) [ په . ] (مص ل .) 1 - دانستن . 2 - اقرار کردن . 3 - دوستی داشتن .
-
صلح
فرهنگ فارسی معین
(صُ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) آشتی کردن . 2 - (اِمص .) آشتی ، دوستی . 3 - (اِ.) عقدی که دو طرف در مورد بخشیدن چیزی یا گذشتن از حقی در مقابل هم تعهد می کنند. ؛ ~نامه قراردادی که بین دو طرف جنگ یا دعوا نوشته یا شرایط تحت جنگ در آن قید می شود.
-
یاعلی
فرهنگ فارسی معین
(عَ) [ ع . ] (ندا.) این ترکیب در عرف فارسی زبانان در موارد مختلف به کار رود: 1 - هنگامی که دو آشنا به یکدیگر رسند و از دیدار هم خوش حال شوند. ؛~ گفتن باب دوستی با کسی گشودن . 2 - هنگامی که دسته جمعی بخواهند چیز سنگینی را از جا حرکت دهند. ؛ ~ کردن ...
-
آب
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] ( اِ.) مایعی است شفاف ، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H ، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب ، آتش ، باد، خاک » محسوب می شده . معانی کنایی آب : 1 - آبرو. 2 - جلا، درخشندگی . 3 - رونق . 4 - اشک . 5 - عرق . 6 - نازکی . ...