کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوخته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
مخیط
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) دوخته شده .
-
روبالشی
فرهنگ فارسی معین
(لِ) (اِمر.) پارچة دوخته شده مانند کیسه که بالش را در آن قرار می دهند.
-
مطرف
فرهنگ فارسی معین
(مُ رَ) [ ع . ] (اِ.) جامه ای که از خز دوخته باشند.
-
سنگ دوزی
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِمر.) طرح زینتی که با مهره ، منجوق ، پولک و سنگ های درخشان بر روی لباس دوخته می شود.
-
آستین سر خود
فرهنگ فارسی معین
(سَ خُ) (ص .) 1 - دارای آستین بدون حلقه که به صورت یک پارچه بریده و دوخته شده است . 2 - (کن .) خودسر، به اختیار و خواست خود. 3 - مستقل از دیگران .
-
خلعت
فرهنگ فارسی معین
(خِ عَ) [ ع . خلعة ] (اِ.) جامة دوخته که بزرگی به کسی بخشد. ج . خِلَع .
-
درزه
فرهنگ فارسی معین
(دَ زِ یا زَ) (اِ.) = درز: 1 - چاک دوخته . (پارچه )، درز. 2 - دختر خردسال .
-
لندره
فرهنگ فارسی معین
(لَ دَ رَ یا رِ) (اِ.) 1 - لباسی بوده مانند بارانی . 2 - دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند.
-
مرقع
فرهنگ فارسی معین
(مُ رَ قَّ) [ ع . ] (اِمف .) جامة وصله دار، جامه ای که از تکه پارچه های دوخته شده درست شده باشد، خرقه ، خرقه ای که وصله های چهارگوش داشته باشد.
-
خرقه
فرهنگ فارسی معین
(خِ قِ) [ ع . خرقة ] (اِ.) 1 - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - (کن .) جسد، تن . 4 - خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .
-
کیسه
فرهنگ فارسی معین
(س ) (اِ.) 1 - پارچه ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت . 2 - جیب . ؛ ~ دوختن برای چیزی طمع کردن در آن چیز. ؛ از ~ی خلیفه بخشیدن کنایه از: از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن . ؛سر ~ را شل کردن کنایه از: پول خرج کردن .
-
مخبون
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - جامة در نوشته و دوخته . 2 - طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی . 3 - در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف » بیندازند «فعلاتن » شود.