کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دستچین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دست چین
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص مر.) برگزیده ، منتخب .
-
چین
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - شکن ، شکنج . 2 - (کن .) روی در هم کشیدن ، در غضب شدن . 3 - (کن .) پیر شدن .
-
چین
فرهنگ فارسی معین
(ص فا.) در بعض ترکیبات به معنی «چیننده » آید: خوشه چین ، گلچین .
-
دست
فرهنگ فارسی معین
افشاندن ( ~. اَ دَ) (مص ل .) 1 - رقص و پایکوبی کردن .2 - صرفنظر کردن ، دست برداشتن .
-
دست
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په . ] (اِ.) 1 - عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان . 2 - مسند. 3 - قاعده ، روش . 4 - واحدی برای شمارش اقلامی مانند: لباس ، فنجان . 5 - نوبت ، دفعه . 6 - توانایی ، قدرت . 7 - دسته ، جناح ، لشکر. ؛ ~ به بغل تعظیم کردن ، کرنش نمودن . ؛ ~...
-
ته چین
فرهنگ فارسی معین
(تَ) (اِمر.) خوارکی از پلو که در میان آن تکه های بزرگ گوشت یا مرغ نهاده و پخته باشند.
-
خوشه چین
فرهنگ فارسی معین
( ~.)(ص فا.)1 - آن که خوشه های غلات یامیوه های درختان را می چیند. 2 - آن که پس از درو و جمع آوری محصول خوشه های باقی مانده را برای خود جمع می کند. 3 - آن که از هرجا چیزی (مادی یا معنوی ) برای خود اندوخته کند.
-
سخن چین
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص فا.) خبربَر، جاسوس .
-
نقطه چین
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص .) خط یا سطحی که از نقطه های متعدد تشکیل شده .
-
لب چین
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِمر.) قسمی کفش ستبر و خشن سربازی .
-
آب دست
فرهنگ فارسی معین
(دَ)(اِمر.) 1 - آبی که پیش از خوردن غذا و پس از آن برای شستن دست و دهان به کار می بردند. 2 - وضو. ؛ ~ به ~خرج دادن کنایه از: مایه گذاشتن .
-
بر دست
فرهنگ فارسی معین
(بَ دَ) (ق .) حاضر، آماده .
-
چابک دست
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ)(ص مر.) ماهر، زبردست .
-
چیره دست
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ) (ص مر.) ماهر، زبر - دست .
-
دست انداختن
فرهنگ فارسی معین
( ~. اَ تَ) (مص م .) (عا.) ریشخند کردن ، به تمسخر گرفتن .