کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دارا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دارا
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص فا.) 1 - دارنده . 2 - مال دار. 3 - خدای تعالی .
-
جستوجو در متن
-
تملیک
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص م .) دارا کردن ، مالک گردانیدن .
-
نادار
فرهنگ فارسی معین
(ص فا.) تهیدست ، فقیر. بی نوا. مق دارا.
-
تملک
فرهنگ فارسی معین
(تَ مَ لُّ) [ ع . ] (مص ل .) دارا شدن ، مالک شدن .
-
ثروتمند
فرهنگ فارسی معین
(ثَ وَ مَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) دارا، توانگر.
-
حایز
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . حائز ] (اِفا.) 1 - دربردارنده ، دارا. 2 - گردآورنده ، جامع .
-
مولکول
فرهنگ فارسی معین
[ فر. ] (اِ.) کوچکترین جزء یک جسم که همة خواص آن جسم را دارا می باشد.
-
اتم
فرهنگ فارسی معین
(اَ تُ) [ فر. ] (اِ.) کوچکترین جزء یک عنصر که خواص آن عنصر را دارا می باشد و با چشم دیده نمی شود.
-
ثبوتی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص نسب .) اثباتی . مق سلبی . ؛ صفات ~صفاتی که حق تعالی دارا است . مانند: قادر، عالم ، ازلی ، ابدی ، صادق .
-
ارباب
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) [ ع . ] ( اِ.) جِ رب . 1 - پرورش دهندگان ، مربیان . 2 - مالک ، دارا، صاحبِ مِلúک . 3 - خداوندگار. 4 - آقا.
-
شب بو
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِمر.) گیاهی است از تیرة صلبیان که زینتی است و به سبب دارا بودن گل های معطر و زیبا غالباً در باغچه ها کشت می شود. شب بوی ، شقاری ، شمشم ، خمخم ، خیرو، خیری نیز گفته می شود.
-
جام جم
فرهنگ فارسی معین
(مِ جَ) (اِمر.) جام گیتی نما، جام جهان نما. جامی که جمشید چهارمین پادشاه پیشدادی اختراع کرد و در آن اوضاع جهان را مشاهده می کرد، این جام بعدها به کیخسرو و دارا رسید. در عرفان از این جام به دل تعبیر می شود.
-
داشتن
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ په . ] (مص م .) 1 - دارا بودن . 2 - نگاه داشتن . 3 - به شمار آوردن ، گرفتن . 4 - پنداشتن . 5 - طول کشیدن . 6 - مشغول بودن . 7 - وادار کردن .
-
نعناع
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] (اِ.)گیاهی است از تیرة دو لپه ای های پیوسته گلبرگ که سردستة تیرة نعناعیان می باشد و جز سبزی های خوراکی است . این گیاه همة آثار نیرو دهنده و باد شکن و خلط آور را دارا است . ؛ ~ داغِ چیزی را زیاد کردن چیزی را زیاد بزرگ و مهم جلوه دادن .