کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خود جمله کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
با خود
فرهنگ فارسی معین
(خُ) (ص .) با خویشتن ، هوشیار.
-
بی خود
فرهنگ فارسی معین
(خُ) (ص مر.) 1 - بی هوش ، بی حال . 2 - بی اختیار، بلااراده . 3 - شوریده . 4 - (عا.) بیهوده ، بی فایده .
-
آستین سر خود
فرهنگ فارسی معین
(سَ خُ) (ص .) 1 - دارای آستین بدون حلقه که به صورت یک پارچه بریده و دوخته شده است . 2 - (کن .) خودسر، به اختیار و خواست خود. 3 - مستقل از دیگران .
-
از خود راضی
فرهنگ فارسی معین
( ~. خُ) (ص مر.) خودخواه ، خودپسند، پرافاده .
-
افسار سر خود
فرهنگ فارسی معین
( ~. سَ رِ خُ) (ص .) کسی که فقط به رأی خود عمل می کند.
-
زنخ بر خود زدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ. خُ. زَ دَ) (مص ل .) شرمنده شدن ، سرافکنده شدن .
-
سر خود گرفتن
فرهنگ فارسی معین
(سَ رِ خُ. گِ رِ تَ) (مص ل .) پیِ کار خود رفتن .
-
جستوجو در متن
-
نقطه گذاری
فرهنگ فارسی معین
( ~. گُ) [ ع - فا. ] (حامص .) 1 - نقطه گذاشتن ، اعجام . 2 - جدا کردن جمله ها و عبارت ها به وسیلة نقطه ، ویرگول و غیره .
-
سجع
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بانگ کردن کبوتر. 2 - (اِمص .) موزون و مقفی بودن سخن . 3 - کلمات هم آهنگ که در آخر جمله - های یک عبارت می آورند.
-
تجزیه
فرهنگ فارسی معین
(تَ یِ) [ ع . تجزیة ] (مص م .) 1 - جزء جزء کردن چیزی ، پاره های یک جسم مرکب را از هم جدا کردن . 2 - تحلیل مفردات عبارت ها و جمله ها طبق قواعد صرف ، بدون در نظر گرفتن رابطه و ترکیب آن ها (دستور). 3 - تبدیل یک جسم به چند جسم ساده تر مانند ت بدیل آب ب...
-
عبارت
فرهنگ فارسی معین
(عِ رَ) [ ع . عبارة ] 1 - (مص م .) بیان کردن ، تعبیر کردن سخن یا خواب . 2 - سخن گفتن . 3 - (اِ.) طرز بیان ، ادای سخن . 4 - ترکیب چند کلمه یا جمله که دلالت بر معنی و مطلبی بکند.
-
ترکیب
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بر هم نشاندن چیزی بر چیزی . 2 - آمیخته کردن . 3 - (اِمص .) آمیزش ، اختلاط . 4 - در شیمی تبدیل چند جسم به جسم سنگین تر. 5 - در علم دستور تحلیل عبارت ها و جمله ها از لحاظ روابط کلمات طبق قواعد نحو. مق . تجزیه .
-
حرف
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - هر یک از واحدهای الفبا. ج . حروف ، احراف . 2 - سخن ، گفتار. 3 - در دستور زبان کلمه ای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه ها یا جمله ها یا نسبت دادن کلمه ای به کلمة دیگر به کار می رود مانند: با، از، تا، که ، را... ...