کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خر داغ می کنند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خر تو خر
فرهنگ فارسی معین
(خَ. خَ) (اِمر.) (عا.) هرج و مرج .
-
خر کردن
فرهنگ فارسی معین
(خَ. کَ دَ) (مص م .) فریب دادن ، فریفتن .
-
نره خر
فرهنگ فارسی معین
( ~ خَ) (اِمر.) 1 - خر نر. 2 - مجازاً مرد درشت هیکل بی فرهنگ .
-
کله خر
فرهنگ فارسی معین
( ~ . خَ) (ص مر.) (عا.) احمق ، ابله .
-
پوست خر کن
فرهنگ فارسی معین
(خَ کَ) (ص فا.) 1 - کنایه از: آدم حریص و آزمند. 2 - اندک بین .
-
خر در چمن
فرهنگ فارسی معین
(خَ . دَ. چَ مَ) (اِمر.) (عا.) 1 - آواز ناهموار و خشن . 2 - هرج و مرج .
-
جستوجو در متن
-
پیازداغ
فرهنگ فارسی معین
(اِمر.) پیاز خلال شده که در روغن سرخ می کنند و در غذا می ریزند. ؛ ~ داغ چیزی زیاد شدن (کن .) کیفیت ظاهری چیزی دو چندان شدن .
-
شله بریان
فرهنگ فارسی معین
( ~ . بِ) (اِمر.) نوعی غذا. طرز تهیة آن چنین است : گوشت را با نخود خیس کرده و پوست گرفته مانند آبگوشت بار کنند. پس از طبخ استخوان های آن را کشیده ، مقداری مساوی گوشت و برنج علاوه کرده مانند دمپخت می پزند. آب آن که تمام شد، پیاز داغ روی آن داده زیره م...
-
ساقور
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِ.) 1 - گرمی ، حرارت . 2 - آهنی که با آن چارپایان را داغ کنند. 3 - نوعی زخم و جراحت .
-
تمغا
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ مغ . ] (اِ.) 1 - مُهر، داغ . 2 - مهری که در قدیم پادشاهان مغول به فرمان های خود می زده اند. 3 - باج ، خراج .
-
کنند
فرهنگ فارسی معین
(کَ نَ) (اِ.)افزاری که چاه کنان و گل کاران با آن زمین را می کنند.
-
کش
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) زخم و ریشی که بر دست و پای شتر بهم رسد و از آن پیوسته زردآب بیرون آید و از بیم سرایت شتران صحیح را داغ کنند؛ غره .
-
داغ
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) 1 - بسیار گرم ، سوزان . 2 - (مجازاً) پررونق . 3 - هیجان انگیز. ؛~ دل کسی را تازه کردن باعث یادآوری و تجدید غمی شدن که او در گذشته تحمل کرده است . ؛ ~ چیزی را به دل کسی گذاشتن کسی را از داشتن چیز دلخواهش محروم کردن . ؛~ پیشانی نشان...
-
شمسه
فرهنگ فارسی معین
(شَ س ) [ ازع . ] (اِ.) 1 - خورشید مانندی که از فلز درست می کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند. 2 - نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می رود.