کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جزیره جابه و سلاهط پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
لیفتراک
فرهنگ فارسی معین
(تِ) [ انگ . ] (اِ.) نوعی چرثقیل برای بلند کردن و جابه جایی بارهای سنگین ، افرازه . (فره ).
-
منقول
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - نقل شده ، روایت شده . 2 - مالی که قابل حرکت و جابه جا شدن باشد.
-
نقل
فرهنگ فارسی معین
(نَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) جابه جا کردن . 2 - بیان کردن سخن و مطلبی . 3 - قصه گفتن . 4 - (اِ.) داستان ، قصه .
-
گردش
فرهنگ فارسی معین
(گَ دِ) (اِمص .) 1 - گردیدن ، دور زدن . 2 - حرکت . 3 - تحول . 4 - پیچ و خم ، چین و شکن . 5 - جابه جایی . 6 - رفتن به جایی برای هواخوری و تفریح یا تماشا.
-
ترانزیت
فرهنگ فارسی معین
(تِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - عبور کالا از کشوری به کشور دیگر بدون پرداخت گمرگ . 2 - بخشی از جابه جایی مسافر و کالا بین مبدأ و مقصد که مستلزم عبور از کشور ثالث باشد، گذری . (فره ).
-
ویلچر
فرهنگ فارسی معین
(چِ) [ انگ . ] (اِ.) صندلی چرخ داری که از آن برای کمک به حرکت و جابه جایی بیماران و معلولان استفاده می شود، چرخک . (فره ).
-
مژک
فرهنگ فارسی معین
(مُ ژَ) (اِ.) زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و به وسیلة حرکت این مژک ها جابه جا می شوند و یا طعمة خود را صید می کنند.
-
پالت
فرهنگ فارسی معین
(لِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - شستی نقاشی (تخته رنگ ). 2 - سکوی قابل حمل بیشتر از جنس چوب برای جابه جا کردن مواد و بسته ها. 3 - سازه های مسطح و کوچک چوبی که زیر بار قرار دهند تا بتوان آن را با افرازه بلند کرد. بارکف . (فره ).
-
دفته
فرهنگ فارسی معین
(دَ تِ) (اِ.) آلتی فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان پارچه هنگام بافتن پارچه آن را در دست گیرند و روی پود را می کوبند تا آن چه بافته شده جابه جا و محکم شود.
-
بر
فرهنگ فارسی معین
(بُ) 1 - ریشة فعل «بریدن » 2 - عمل جدا کردن ورق های بازی . 3 - (ص فا.) در ترکیب به معنی «برنده » آید: چوب بر، آهن بر. ؛~خوردن جابه جا و در هم آمیخته شدن کارها یا ورق های بازی .
-
پس
فرهنگ فارسی معین
(پَ) 1 - (حر اض .) پشت ، عقب ، آن سوی . 2 - (ق .) پشت سر، دنبال . 3 - پس از همه ، آخر کار. 4 - (حر رب .) آن گاه ، آن وقت . 5 - از این رو، بنابراین . 6 - (اِ.) قسمت عقب ، مؤخر. 7 - دبر، کون . ؛~ و پیش جابه جا، به صورتی غیر از صورت اصلی . ؛~ پسکی ع...
-
جا افتادن
فرهنگ فارسی معین
(اُ دَ) (مص ل .) 1 - با محیط یا شغل تازه سازگار شدن . 2 - در جای خود قرار گرفتن استخوان جابه جا شده . 3 - خوب پخته شدن غذا، به ویژه آش و مانند آن . 4 - با تجربه شدن ، به کمال رسیدن .
-
حرکت
فرهنگ فارسی معین
(حَ رَ کَ) [ ع . حرکة ] 1 - (مص ل .) تکان خوردن ، جنبیدن . 2 - جابه جا کردن ، تکان دادن . 3 - جنبش ، فعالیت . 4 - رفتار، عمل . 5 - (اِ.) هر یک از سه نشانة نوشتاری واکه های کوتاه شامل فتحه ، کسره و ضمه . 6 - خروج از حالت موجود به طور تدریج (فلسفه ).
-
دیسک
فرهنگ فارسی معین
[ فر. ] (اِ.) 1 - هر نوع صفحة گرد و تخت آهنین . 2 - صفحه ای گرد و غضروفی در میان مهره ها که جابه جایی آن ایجاد درد می کند. 3 - نوعی صفحة گرد با وزنی حدود دو کیلوگرم که در ورزش پرتاب دیسک از آن استفاده می کنند. 4 - حافظة جانبی کامپیوتر برای نگه داری س...
-
خط
فرهنگ فارسی معین
(خَ طّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اثر و نشانة قلم بر کاغذ و غیره . 2 - نوشته . 3 - نویسندگی . 4 - فرمان . 5 - کنایه از: موی صورت که تازه در آمده . 6 - فاصلة بین دو نقطه (ریاضی ). 7 - مسیر ویژة رفت و آمد پیوستة یک یا چند وسیلة نقلیه . 8 - خوشنویسی . 9 - مرا...