کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جریان عادی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
نرمال
فرهنگ فارسی معین
(نُ) [ فر. ] (ص .) طبیعی ، عادی .
-
عادی
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِفا.) 1 - متجاوز، ستمگر. 2 - دشمن . ج . عدات .
-
عدات
فرهنگ فارسی معین
(عُ) [ ع . عداة ] (ص . اِ.) جِ عادی ؛ دشمنان .
-
معمولی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص نسب .) منسوب به معمول ، رایج ، متداول ، عادی .
-
شیوه
فرهنگ فارسی معین
(وِ) (اِ.) 1 - طرز، راه و روش . 2 - خوی ، عادی . 3 - ناز، کرشمه . 4 - مکر.
-
خاص
فرهنگ فارسی معین
(صّ) [ ع . ] (ص .) 1 - ویژه ،برگزیده . 2 - منفرد، ممتاز. 3 - برگزیدة قوم . ؛ ~ و عام همة افراد، افراد برگزیده و افراد عادی .
-
لک دیدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . دِ دَ) (مص ل .) دیدن لکه های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه است .
-
مردم پسند
فرهنگ فارسی معین
( ~. پَ سَ) (ص .) موردپسند و توجه تودة مردم عادی و نه برگزیدگان جامعه ، عوام پسند.
-
عادی
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (ص نسب .) 1 - منسوب به عادت ؛ آن چه که به آن عادت کرده باشند. 2 - در فارسی به معنای معمولی ، پیش پا افتاده .
-
عادیه
فرهنگ فارسی معین
(یَّ یا یُِ) [ ع . عادیة ] (اِفا. اِ.) 1 - مؤنث «عادی »؛ متجاوزه ، متعدیه . 2 - جماعتی که مستعد قتال باشند. 3 - بعد، دوری . 4 - شغلی که مرد را از هر کار باز دارد. 5 - ظلم ، شر.
-
غباری
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (ص نسب .) 1 - منسوب به غبار. گردآلود، غبار آلوده . 2 - مجازاً: اندوه ، رنج . 3 - خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود.
-
فنومن
فرهنگ فارسی معین
(فِ نُ مِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - آنچه که به وسیلة حواس یا ضمیر انسان درک شود. 2 - امر طبیعی ، پدیده ، نمود. 3 - امری غیر عادی و نادر.
-
ساده
فرهنگ فارسی معین
(دَ یا دِ) (ص .) 1 - بی نقش و نگار. 2 - پاک ، خالص . 3 - ساده لوح ، ابله ، نادان . 4 - بسیط ، بدون ترکیب . 5 - آسان . 6 - عادی ، معمولی . 7 - پسری که هنوز ریش درنیاورده . 8 - بدون زینت و زیور. 9 - صاف و هموار. 10 - لغزان ، لغزنده . 11 - بی چین و گر...
-
منصفه
فرهنگ فارسی معین
(مُ ص فِ) [ ع . منصفة . ] (اِفا.) مؤنث منصف . ؛ هیئت ~ در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند.
-
مرجز
فرهنگ فارسی معین
(مُ رَ جَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - کسی که برایش شعری در بحر رجز خوانده شده . 2 - سبک یکی از اقسام نثر و آن چنان است که کلمات دو عبارت هم وزن باشند نه هم سجع ؛ مق . نثر مسجع و نثر مرسل (عادی ).