کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تختهسنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
تخته سنگ
فرهنگ فارسی معین
( ~. سَ) (اِمر.) سنگ بزرگ با سطح هموار.
-
تخته
فرهنگ فارسی معین
(تَ تِ) (اِ.) 1 - چوب پهن و مسطح . 2 - صفحه . 3 - تابوت . 4 - واحد شمارش برای قالی و پارچه . 5 - هر چیز مسطح و صاف .
-
سنگ
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ په . ] 1 - (ص .) وقار، اعتبار. 2 - (ق ) آهستگی ، آرامش . 3 - نام عمومی مواد کانی است که به طور طبیعی به یکدیگر چسبیده و متراکم شده است و در نتیجه تودة نسبتاً سفتی را به وجود آورده است . 4 - وزنه ای جهت سنجش سنگینی . 5 - دو قطعه سنگ به ابعاد ک...
-
تخته سیاه
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِمر.) صفحة مسطح چوبی تیره رنگ که در کلاس درس با گچ جهت درس دادن بر آن می نویسند.
-
تخته شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. شُ دَ) (مص ل .) بسته شدن ، تعطیل شدن .
-
تخته شنا
فرهنگ فارسی معین
( ~. ش ِ) (اِمر.) تخته ای باریک و دراز با پایه ای کوتاه که ورزشکار دست ها را به آن تکیه می دهد و به ورزش شنا می پردازد.
-
تخته قاپو
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص .) ساکن در نقطة معین .
-
تخته کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) (مص م .) بستن ، تعطیل کردن .
-
تخته کلاه
فرهنگ فارسی معین
( ~. کُ) (اِمر.) نوعی تنبیه مجرم و آن کلاه بزرگ چوبی بوده که بر سر مجرم می گذاشتند و در شهر می دوانیدند، مردم نیز همراه وی دویده هیاهوکنان مسخره اش می کردند.
-
تخته گاز
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فا - فر. ] (ق .) 1 - با فشار آخرین حد پدال گاز به طوری که وسیلة نقلیه بسیار تند حرکت کند. 2 - (عا.) بسیار تند و سریع .
-
تخته نرد
فرهنگ فارسی معین
( ~. نَ) (اِمر.) آلت مخصوص بازی نرد و آن شامل دو قطعة مستطیل شکل است که به وسیلة لولا به هم متصل شده اند. دو سر هر قطعه به شش خانه تقسیم گردیده و مهره های بازی به ترتیبی خاص در این خانه ها قرار می گیرند.
-
تخته بند
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ) (اِمر.) 1 - پارچة نازکی که به وسیلة آن تخته ای را به دست یا هر عضو شکسته می بندند. 2 - زندانی ، اسیر.
-
تخته پوست
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِمر.) پوست تخت ، پوست خشک شدة گوسفند که بر روی آن نشینند.
-
تخته زر
فرهنگ فارسی معین
( ~. زَ) (اِمر.) شمش زر.
-
بی سنگ
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (ص مر.) 1 - بی ارزش ، سبُک . 2 - بی طاقت .