کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابع نزدیکبهمحدب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
تابع شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. شُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - پیرو شدن . 2 - بنده و فرمانبردار گشتن .
-
جستوجو در متن
-
قپه
فرهنگ فارسی معین
(قُ پِّ) (اِ.) جسم کوچک و محدب به شکل نیم کره یا دگمة برجسته که به جایی چسبیده باشد.
-
مسه
فرهنگ فارسی معین
(مَ سِّ) (اِ.) قسمی چکش که زرگران به کار برند. ؛ ~آغو چکشی است که کف آن محدب است . ؛ ~چهارسو چکشی است چهار پهلو. ؛ ~هوله (حوله ) قسمی چکش .
-
مقرون
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) پیوسته ، نزدیک به هم ، نزدیک شده .
-
عدسی
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (اِ.) 1 - قطعه ای بلور به شکل عدس که یکی از دو سطح آن یا محدب است یا مقعر، این قطعه در دوربین ها و ذره بین ها به کار می رود. 2 - جسمی عدسی شکل که پشت مردمک چشم و جلو مادة ژلاتین مانند حفرة درونی کره چشم قرار دارد.
-
متقارب
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - نزدیک شونده ، نزدیک به یکدیگر. 2 - نامِ یکی ازبحور شعر که از هشت فعولن تشکیل شده است .
-
بلوند
فرهنگ فارسی معین
[ فر. ] (ص .) رنگی است نزدیک به زرد، بور و طلایی .
-
دهستان
فرهنگ فارسی معین
(دِ هِ) (اِمر.) مجموعة چند ده نزدیک به هم .
-
گرم
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) (عا.) میان دو دوش ، گوشت پس گردن نزدیک به مازه .
-
مژ
فرهنگ فارسی معین
(مُ) (اِ.) بخاری است تیره نزدیک به زمین ؛ میغ .
-
متصل
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَّ ص ) [ ع . ] (اِفا.) پیوسته ، نزدیک به هم .
-
مقترن
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَ رِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.)یار شونده ، قرین - شونده . 2 - (ص .) دوست ، رفیق . 3 - نزدیک . 4 - در نجوم ستاره ای که به ستارة دیگر نزدیک شود.
-
برهودن
فرهنگ فارسی معین
(بَ هُ دَ) (مص ل .) نزدیک به سوختن رسیدن ، در اثر حرارت تغییر رنگ دادن .
-
هذا
فرهنگ فارسی معین
(هاذا) [ ع . ] (اِ. اشاره ) این (اشاره به شخص یا شی ء نزدیک ).