کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بِدُوْ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بدو
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] ( اِ.) بادیه ، صحرا.
-
بدو
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] ( اِ.) اوُل ، آغاز، ابتدا.
-
واژههای همآوا
-
بدو
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] ( اِ.) بادیه ، صحرا.
-
بدو
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] ( اِ.) اوُل ، آغاز، ابتدا.
-
جستوجو در متن
-
زیرچاق
فرهنگ فارسی معین
(اِمر.) 1 - کمان کم زور. 2 - کنایه از: کسی که هر چه بدو فرمان دهند انجام دهد.
-
انس
فرهنگ فارسی معین
(اَ نَ) [ ع . ] (ص .) 1 - کسی که بدو انس گیرند. 2 - گروهی که در یک جا مقیم باشند؛ ج . آناس .
-
حرف حساب
فرهنگ فارسی معین
(حَ فِ حِ)(ص مر.)سخن معقول و منطقی ، سخن صریح و بدو ن مجامله .
-
ظنون
فرهنگ فارسی معین
(ظَ) [ ع . ] (ص .) 1 - مرد بدگمان . 2 - مرد سست و ضعیف که نتوان بدو اعتماد کرد.
-
اش
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) [ په . ] (ضم .) ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی (سپردش : بدو سپرد)، فاعلی (گفتش : گفت او را) یا اضافی (خانه اش ، کتابش ) است .
-
لاحق
فرهنگ فارسی معین
(حِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد؛ رسنده ، واصل . 2 - پیوند شونده ، متصل ، آینده ، بعدی ؛ مق . سابق ؛ ج . لاحقین .
-
ظهار
فرهنگ فارسی معین
(ض ِ) [ ع . ] (مص ل .) با زن خود صیغة بیزاری ذیل را گفتن : «انت علی کظهرامی » یعنی چنان که مادر بر من حرام است تو نیز از این پس چنانی . در این حال زن بدو حرام می شود و تا کفاره ندهند حلال نگردند.
-
متصرف
فرهنگ فارسی معین
(مُ تَ صَ رِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - دست در کاری دارنده . 2 - کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد.3 - حاکم ، والی . 4 - محصل مالیاتی محل . 5 - اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند؛ مق . غیر متصرف .