کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
او را (ان مرد را) پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
آو
فرهنگ فارسی معین
( اِ.) آب .
-
او. آر. اس
فرهنگ فارسی معین
(اُ اِ) [ انگ . ]O.R.S (اِ.) محلولی حاوی قند و نمک های گوناگون که به بیمار مبتلا به اسهال می دهند تا آب و املاح از دست رفتة بدن او جبران شود.
-
جستوجو در متن
-
ثبت
فرهنگ فارسی معین
(ثَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) قرار دادن ، بر جای بودن . 2 - (اِمص .) استواری ، پایداری . 3 - نوشتن . 4 - (اِ.) حجت ، دلیل . 5 - مهر توقیع . 6 - (ص .) مرد معتمد، استوار. 7 - مرد دلاور. 8 - ثابت رأی . 9 - (اِمف .) قرار داده شده . 10 - در حقوق نوشتن قرارداد...
-
انکاح
فرهنگ فارسی معین
( اِ ) [ ع . ] (مص م .) زن را شوهر و مرد را زن دادن .
-
تثنیه
فرهنگ فارسی معین
(تَ یِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - دو تا کردن . 2 - علامت تثنیه «ان » یا «ین » را به کلمة عربی الحاق کردن .
-
بلعم
فرهنگ فارسی معین
(بَ عَ) [ ع . بلعوم ] (ص .) مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد.
-
عاقله مرد
فرهنگ فارسی معین
( ~ مَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) (عا.) کسی که دوران جوانی را گذرانده باشد.
-
هم زلف
فرهنگ فارسی معین
( ~. زُ) (ص .) باجناغ ، دو مرد که دو خواهر را به زنی گرفته باشند.
-
قمطر
فرهنگ فارسی معین
(قِ مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - صندوقی که در آن کتاب را حفظ کنند. 2 - آوند شکر و نبات . 3 - چوبی که به شکل قید پای مجرمان را در آن بند کنند. 4 - مرد کوتاه .
-
محل
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) خشک سال رسیدن زمین را، قحط زده شدن . 2 - سعایت کردن نزد سلطان . 3 - (مص م .) رنج دادن کسی را به سعایت . 4 - (اِمص .) خشک سالی ، قحط . 5 - (ص .) مرد بی خبر و بی فایده . 6 - (اِ.) مکر، فریب .
-
مخضرم
فرهنگ فارسی معین
(مُ خَ رَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - مرد ختنه ناکرده . 2 - سیاهی که پدرش سفیدپوست باشد. 3 - آن که دعوی نسبتی کند و دعوی او راست نباشد. 4 - آن که بخشی از عمر خود را در عهد جاهلیت و بخش دیگر را در دورة اسلام گذرانیده .
-
سختو
فرهنگ فارسی معین
(سُ) [ معر. ] (اِ.) 1 - قسمی خوراک . طرز تهیة آن چنین است که رودة گوسفند را با گوشت و برنج و مصالح دیگر انباشته به روغن بریان کنند. 2 - کنایه از: آلت تناسلی مرد، قضیب .
-
عادیه
فرهنگ فارسی معین
(یَّ یا یُِ) [ ع . عادیة ] (اِفا. اِ.) 1 - مؤنث «عادی »؛ متجاوزه ، متعدیه . 2 - جماعتی که مستعد قتال باشند. 3 - بعد، دوری . 4 - شغلی که مرد را از هر کار باز دارد. 5 - ظلم ، شر.
-
مردی
فرهنگ فارسی معین
(مَ) (حامص .) 1 - مرد بودن ، رجولیت . 2 - آراستگی به صفات نیک انسانی . 3 - شجاعت ، دلاوری . 4 - توانایی انجام امور جنسی را با زن داشتن .