کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ازدحام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ازدحام
فرهنگ فارسی معین
(اِ دِ) [ ع . ] (مص ل .) انبوه شدن ، انبوه جمعیت ، مزاحمت ، تزاحم . ج . ازدحامات .
-
جستوجو در متن
-
زحام
فرهنگ فارسی معین
(زِ) [ ع . ] (اِمص .) انبوهی ، ازدحام .
-
لملمه
فرهنگ فارسی معین
(لُ لُ مَ یا مِ) (اِ.) انبوهی و ازدحام عدة بسیار از هر چیزی در حال جنبش .
-
مزدحم
فرهنگ فارسی معین
(مُ دَ حِ) [ ع . ] (اِفا.) ازدحام کننده ، انبوهی کننده .
-
خرنبار
فرهنگ فارسی معین
(خَ رَ) (اِمر.) 1 - مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن . 2 - جمعیت ، ازدحام مردم .
-
شلوغ
فرهنگ فارسی معین
(شُ) (اِ.) (عا.) 1 - ازدحام . 2 - سر و - صدا. 3 - (ص .) جنجالی . 4 - پرحرف .
-
غلغله
فرهنگ فارسی معین
(غُ غُ لِ) (اِ.) 1 - هیاهوی . 2 - هنگامه ، آشوب . ؛ ~ء شام کنایه از: ازدحام شدید.
-
آشوب
فرهنگ فارسی معین
( اِ.) 1 - فتنه ، فساد. 2 - مایة فتنه ، موجب فساد. 3 - شور و غوغا. 4 - هرج و مرج . 5 - انقلاب ، شورش . 6 - ازدحام .
-
بکبکه
فرهنگ فارسی معین
(بَ بَ کِ) ( اِ.) 1 - نان خورشی که از کشک و روغن آمیخته سازند. 2 - فساد کننده . 3 - در عربی به معنی ازدحام ، رفت و آمد.
-
زحمت
فرهنگ فارسی معین
(زَ مَ) [ ع . زحمة ] 1 - (مص ل .) انبوه کردن . 2 - (اِمص .) ازدحام . 3 - رنج و آزردگی . 4 - (اِ.) بیماری . 5 - در فارسی : دردسر.
-
بازار
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] ( اِ.) 1 - محل خرید و فروش کالا. 2 - نیرنگ ، فریب . 3 - پیشامد، ماجرا. 4 - بهانه ، بیهودگی . 5 - مجازاً ارزش و اعتبار. ؛ ~ شام کنایه از: شلوغی و ازدحام .
-
سوزن
فرهنگ فارسی معین
(زَ) [ په . ] (اِ.) 1 - میلة کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد، نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می رود. 2 - میله ای که در اسلحة آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد. 3 - (عا.) آمپول ، سرنگ . ؛ جای ~سوزن انداختن نیست کنای...
-
غلبه
فرهنگ فارسی معین
(غَ لَ بِ) [ ع . غلبة ] 1 - (مص ل .) پیروز گشتن ، چیره شدن . 2 - (اِمص .) چیرگی ، پیروزی . 3 - تسلط ، استیلا. 4 - کثرت ، فراوانی . 5 - (اِ.) گروه بسیار، جمعیت ، ازدحام . 6 - بانگ ، فریاد.